خزان عشق--->فصل بیست و نهم
اگر کسی بخواهد از عشق اجتناب کند٬دو راه برایش وجود
دارد:یا زندگی در گذشته یا زندگی در آینده.ولی
...عشق تنها در زمان حال مکن است
من كه هنوز به خانم شهیدی نرسیده و منتظر حمیدرضا
ایستاده بودم تازه متوجه شدم ایستادن در
بین جمعیت در حال رقص چقدر مشكل
است! حمیدرضا هم به سختی توانست
خودش را به من برساند و دستم
را گرفت و با خودش از داخل جمعیت بیرون
و پیش مادرش برد.مامان
خیلی سرش شلوغ بود و دائم مراقب بود
كه حسابی از مهمانها پذیرایی
شود كه البته در این میان مادر ناهید هم
خیلی كمك مامان بود.وقتی كنار
حمیدرضا و مادرش نشستم متوجه شدم
حمیدرضا به من نگاه میكند
گفتم:خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم مامان رو هم آوردی
همانطور كه نگاهم میكرد گفت:احسان لطف كرد و
خواست كه مامانم بیاد و مامان خیلی از دعوتش خوشحال شد و اومد
بعد به آرامی سرش را نزدیك من آورد و
گفت:الهام...سرما نخوری
میدانستم از مدل لباسم خوشش نیامده اما
نمیتوانستم كاری بكنم.در حالیكه جمعیت را نگاه
میكردم گفتم:نه...اتفاقا"هوای داخل خونه خیلی گرمه
دوباره سرش را نزدیك گوشم آورد و
گفت:پس زیاد از جات بلند نشو
چون درب هال بازه و بادی كه به داخل میاد
ممكنه باعث مریضیت بشه
برگشتم و نگاهش كردم ولی خنده ام گرفت و
گفتم:باشه...چشم او هم لبخند قشنگی به لبش
آورد و بعد یك دست مرا در دستش
گرفت.میدانستم تمام هدفش این است
كه با توجه به آرایش و مدل لباسی
كه داشتم بیشتر از این در معرض دید مهمانها
قرار نگیرم.بعد از گذشت دقایقی تازه متوجه شدم
كه حمیدرضا درست میگفت و باز
بودن درب هال باعث ورود هوای سرد به
داخل ساختمان است و تازه آن موقع بود كه احساس
سرما كردم.حمیدرضا بلافاصله متوجه شد و
درست مثل اینكه این وضعیت من از
خدایش بوده چرا كه كتش را
... درآورد و انداخت روی شانه های من
من هم از خدایم بود چرا كه گرمای بدنش كه در كتش بود باعث شد
سریع گرم بشوم ولی متوجه بودم كه خودش چقدر خیالش راحت شد
از اینكه با انداختن كتش روی دوش من تا حدود زیادی مدل لباسم
پوشیده شد.مهمانی آن شب تا نیمه های شب طول كشید ولی در تمام
این مدت حمیدرضا لحظه ایی نگذاشت از او دور باشم
چند مرتبه ایی هم كه برای انجام كاری بلند شدم به همراه من می آمد... تا آخر مهمانی هم نگذاشت
كت را از روی شانه هایم بردارم! تنها
وقتی عكاس خواست چند عكس
دو نفره از من و حمیدرضا بگیرد
تازه آنهم با بی میلی اجازه داد كتش را به خودش
كه حالا به خاطر عكس مجبور بود تنش كند
از روی شانه هایم بردارم
مامان و بابا شام خیلی مفصلی سفارش داده بودند
و به عقیده ی من خرج یك عروسی را
همان شب متحمل شده بودند
بابا هم از حمیدرضا خوشش آمده بود و
با او صمیمی برخورد كرد
فهمیدم كه مامان قبلا"با او در مورد من و
حمیدرضا كلی صحبت كرده است
آخر شب هم وقتی مهمانها رفتند حمیدرضا كه خانم شهیدی
را خیلی قبلتر با آژانس به منزل فرستاده بود ماند و با احسان
و كارگرها كمك كردند صندلی ها و میزها را به حیاط انتقال
دادند.تقریبا" ساعت3:30بود كه حمیدرضا هم خداحافظی كرد
و رفت.من آنقدر خسته بودم كه دیگر روی پا بند نبودم.ناهید
آن شب به خانه خودشان نرفت و برای خواب به اتاق من
آمد...البته من روی تخت خوابیدم و ناهید با كمك مامان برای
خودش روی زمین رخت خواب پهن كرد تا اینكه بالاخره
دوتایی بعد از كلی حرف و خنده به خواب رفتیم.جمعه صبح
همه دیر از خواب بیدار شدیم.ساعت نزدیك۱۲بود كه دست
از صبحانه خوردن كشیدیم.مامان به كمك دو كارگری كه
بابا به منزل فرستاده بود مشغول نظافت شده بود.در این
بین ناهید هر قدر اصرار كرد كه به مامان كمك كند ولی
مامان به او این اجازه را نداد.بعد از ناهار ساعت هنوز
به4نرسیده بود كه احسان به دنبال مادر ناهید رفت و بعد
همگی همراه بابا و عموی بزرگم و زن عمویم به محضر
رفتیم.نمیدانم به چه علت شاید همان مهر مادری و یا شاید
داشتن هزار آرزوی برای فرزند بود كه باعث شد مامان و
مادر ناهید به هنگام خواندن خطبه ی عقد كلی گریه
كنند.طفلك احسان وقتی گریه مامان را دید نتوانست خودش
را كنترل كند و به گریه افتاد البته خیلی زود هم توانست به
خودش مسلط شود ولی بعد از مراسم عقد وقتی بابا به طرف
او رفت و احسان دست بابا را بوسید همه به گریه افتادیم.این
حركت احسان همه را دچار دگرگونی كرد ولی احسان واقعا
ممنون بابا و مامان بود و رفتارش كاملا گویای حس درونی اش
میشد.بعد از اینكه از محضر بیرون آمدیم عمو و زن عمویم
علی رغم اصراری كه مامان و بابا داشتند دیگر نخواستند
بیشتر از این مامان را به زحمت بیندازند و در نتیجه به
خانه ی خودشان رفتند.مامان به پیشنهاد عزیز نگذاشت٬مادر ناهید
و دو خواهر ناهید به خانه خودشان برگردند و قرار شد شام
همگی دور هم باشیم.به خانه كه رسیدیم به طبقه بالا رفتم كه
تلفن طبقه ی بالا زنگ خورد.بعد از چند دقیقه صدای مامان
را از پایین شنیدم كه گفت:الهام جان
گوشی رو بردار...با تو كار دارن
گوشی را برداشتم اول صدای حمیدرضا را نشناختم چون به
شدت سرما خورده بود و اصلا" حالش خوب نبود.حدس زدم
باید به خاطر شب گذشته باشد كه كتش را روی شانه ی من
انداخته بود بنابراین گفتم:ببین حمیدرضا اگه دیشب لباس من
رو تحمل كرده بودی الان اینطوری مریض نبودی
اصلا جواب این حرف مرا نداد و موضوع صحبت را هم
عوض كرد و در پایان صحبتهایش یادآوری كرد كه فردا
ظهر دنبالم می آید تا مرا با خودش به بیمارستان ببرد در
آخر هم اضافه كرد كه مادرش چقدر از خانواده ی من خوشش
آمده بوده و به خصوص مامانم.در لا به لای حرفهایش هم
خیلی با احتیاط اشاره كرد به مدل لباسم.میدانستم اصلا از مدل
لباسم خوشش نیامده بود اما به هر حال چاره ایی نداشتم و این
سلیقه مامان بود.ولی حمیدرضا خیلی مودبانه خواهش كرد
كه دیگر از این مدلها نپوشم
آن شب برای شام همگی رفتیم بیرون و شب خوبی را پشت سر
گذاشتیم وقتی هم برگشتیم خانه من خیلی زود به خواب رفتم
چرا كه واقعا" از شدت خستگی در حال مرگ بودم
یك ماه از عقد احسان گذشته بود و كم و بیش
در جریان قضایای مربوط به فعالیتهای
احسان برای مهاجرت به كانادا قرار داشتم
اینطور كه از ظواهر امر پیدا بود مهاجرتشان
به كمك وكیلی كه گرفته بودند تا اواسط
تابستان كه درس ناهید هم تمام میشد امكان پذیر
میگشت.احسان مشكل خدمت سربازی هم
نداشت چرا كه بابا طبق قوانین مصوب جدید
توانسته بود موعد خدمت او را از دولت
خریداری نماید و از این نظر مشكلی نداشتند
در فاصله این یك ماه هم بیشتر حمیدرضا را دیده بودم و
تقریبا"به روحیاتش و حتی به انفجارات ناگهانی روحی اش
هم پی برده بودم اما همانطور كه دكترفاضل و خانم شهیدی
به من گفته بودند تمام این حالات در او خیلی زودگذر بود
البته در این مدت برخورد خاصی با من در این زمینه كه
به شدت عصبی شود نداشت اما گاه گداری هم كه عصبی میشد
میفهمیدم كه در آن شرایط هر چه سكوت كنم٬سریعتر و بهتر
میتواند به اعصابش مسلط گردد و روی هم رفته از وحشتم نسبت
به او كاسته شده بود چرا كه من تصورات وحشتناكتری از رفتار
او داشتم ولی موردی تا آنروز كه باعث بشود من نسبت به او
بدبین شوم توجهم را جلب نكرده بود.حمیدرضا خیلی با محبتتر از
آنچه تصورش میشد رفتار میكرد و اصولا" تمام حرفها و
خواسته هایش را خیلی سنجیده و منطقی بیان میكرد و من هم
هیچ وقت سعی نمیكردم رفتاری داشته باشم كه باعث رنجش و
یا عصبانیت او بشود.روی هم رفته اصلا"فكرش را هم نمیكردم
كه بعد از گذشت زمانی به این كوتاهی خودم هم اینقدر به او وابسته
و علاقه مند شوم.گاهی به رفتار خودم دقیق میشدم میفهمیدم این
عشق و دلبستگی به او بود كه سبب میشد كاملا" مطابق میل او
رفتار كنم چرا كه او نیز در ابراز عشق و علاقه اش به من
هیچ وقت كوتاهی نمیكرد.هر روز كه از رابطه ما میگذشت
رفتار او و وابستگی اش نسبت به من و عشق من بیشتر میشد
اواسط اسفند ماه بود كه برف سنگینی آمد.تقریبا" چند سالی
بود تهران اینطوری سفید پوش نشده بود.آن روز صبح زود
چهارشنبه وقتی حمیدرضا به دنبالم آمد تا با هم به بیمارستان
برویم هنوز بارش برف ادامه داشت.به علت سنگینی برف
ترافیك هم درست شده بود و همین امر سبب میشد
... حركت اتومبیلها به كندی صورت بگیرد
... تا فصل سی ام
... شما دوستان عزیز و مهربانم را به خدا میسپارم
با حس عجیبی ، با حال غریبی ، دلم تنگته
پر از عشق و عادت ، بدون حسادت ، دلم تنگته
گِله بی گلایه ، بدون کنایه ، دلم تنگته
پر از فکر رنگی ، یه جور قشنگی ، دلم تنگته
تو جایی که هیشکی واسه هیشکی نیست و همه دل پریشن
دلم تنگه تنگه واسه خاطراتت که کهنه نمیشن
دلم تنگه تنگه برای یه لحظه کنار تو بودن
یه شب شد هزار شب که خاموش و خوابن چراغای روشن
منه دل شکسته، با این فکر خسته ، دلم تنگته
با چشمایِ نمناک ، تَر و ابری و پاک ، دلم تنگته
ببین که چه ساده، بدون اراده ، دلم تنگته
مثل این ترانه ، چقدر عاشقانه ، دلم تنگته
یه شب شد هزار شب ، که دل غنچه یِ ماه قرار بوده باشه
تو نیستی که دنیا به سازم نرقصه به کامم نباشه
چقدر منتظرشم که شاید از این عشق سراغی بگیری
کجا کی کدوم روز ، منو با تمام دلت می پذیری