×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

mosaferebahar

× گاهی به خاک سپردن یک جسد،از خواباندن یک قاب عکس و از فراموش کردن یک خاطره آسان تر است...!!! گاهی باید بد بود،برای کسی که فرق خوب بودنت را نمی داند...!!! و گاهی به آدمها؛از دست دادن را متذکر شد...!!! آدمها همیشه نمی مانند،گاهی یکجا در را باز می کنند و برای همیشه میروند...!!!
×

آدرس وبلاگ من

vatanparast.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ashkane77777

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

خزان عشق--->فصل بیست و نهم

http://violetflower.gegli.com/Files/

 http://www.hammihan.com/users/status/thumbs/

http://s3.picofile.com/file/8218274900/http://s5.picofile.com/file/8104567168/

http://www.hammihan.com/users/status/thumbs/

اگر کسی بخواهد از عشق اجتناب کند٬دو راه برایش وجود
دارد:یا  زندگی در گذشته یا زندگی در آینده.ولی
...عشق تنها در زمان حال  مکن است
http://i33.tinypic.com/

من كه هنوز به خانم شهیدی نرسیده و منتظر حمیدرضا
ایستاده بودم تازه متوجه شدم ایستادن در
  بین جمعیت در حال رقص چقدر مشكل
 است! حمیدرضا هم به سختی توانست
خودش را به من برساند و دستم
 را گرفت و با خودش از داخل جمعیت بیرون
و پیش مادرش برد.مامان
 خیلی سرش شلوغ بود و دائم مراقب بود
كه حسابی از مهمانها پذیرایی
شود كه البته در این میان مادر ناهید هم
خیلی كمك مامان بود.وقتی كنار
 حمیدرضا و مادرش نشستم متوجه شدم
حمیدرضا به من نگاه میكند
گفتم:خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم مامان رو هم آوردی



همانطور كه نگاهم میكرد گفت:احسان لطف كرد و
خواست كه مامانم بیاد و مامان خیلی از دعوتش خوشحال شد و اومد
بعد به آرامی سرش را نزدیك من آورد و
گفت:الهام...سرما نخوری

تصویر درون برنامه‌ای 1

میدانستم از مدل لباسم خوشش نیامده اما
نمیتوانستم كاری بكنم.در حالیكه جمعیت را نگاه 
میكردم گفتم:نه...اتفاقا"هوای داخل خونه خیلی گرمه
دوباره سرش را نزدیك گوشم آورد و
گفت:پس زیاد از جات بلند نشو
چون درب هال بازه و بادی كه به داخل میاد
ممكنه باعث مریضیت بشه
http://i33.tinypic.com/


برگشتم و نگاهش كردم ولی خنده ام گرفت و
گفتم:باشه...چشم او هم لبخند قشنگی به لبش 
آورد و بعد یك دست مرا در دستش
گرفت.میدانستم تمام هدفش این است
كه با توجه به آرایش و مدل لباسی
 كه داشتم بیشتر از این در معرض دید مهمانها
قرار نگیرم.بعد از گذشت دقایقی تازه متوجه شدم
  كه حمیدرضا درست میگفت و باز
 بودن درب هال باعث ورود هوای سرد به
داخل ساختمان است و تازه آن موقع بود كه احساس 
 سرما كردم.حمیدرضا بلافاصله متوجه   شد و
درست مثل اینكه این وضعیت من از
  خدایش بوده چرا كه كتش را
... درآورد و انداخت روی شانه های من
http://i33.tinypic.com/

من هم از خدایم بود چرا كه گرمای بدنش كه در كتش بود باعث شد
 سریع گرم بشوم ولی متوجه بودم كه خودش چقدر خیالش راحت شد
 از اینكه با انداختن كتش روی دوش من تا حدود زیادی مدل لباسم
 پوشیده شد.مهمانی آن شب تا نیمه های شب طول كشید ولی در تمام
 این مدت حمیدرضا لحظه ایی نگذاشت از او دور باشم
چند مرتبه ایی هم كه برای انجام كاری بلند شدم به همراه من می آمد... تا آخر مهمانی هم نگذاشت
 كت را از روی شانه هایم بردارم! تنها
وقتی عكاس خواست چند عكس
دو نفره از من و حمیدرضا بگیرد
 تازه آنهم با بی میلی اجازه داد كتش را به خودش
كه حالا به خاطر عكس مجبور بود تنش كند
 از روی شانه هایم بردارم 
مامان و بابا شام خیلی مفصلی سفارش داده بودند 
 و به عقیده ی من خرج یك عروسی را
همان شب متحمل شده بودند
بابا هم از حمیدرضا خوشش آمده بود و
با او صمیمی برخورد كرد
فهمیدم كه مامان قبلا"با او در مورد من و
حمیدرضا كلی صحبت كرده است



آخر شب هم وقتی مهمانها رفتند حمیدرضا كه خانم شهیدی
 را خیلی قبلتر با آژانس به منزل فرستاده بود ماند و با احسان
 و كارگرها كمك كردند صندلی ها و میزها را به حیاط انتقال
 دادند.تقریبا" ساعت3:30بود كه حمیدرضا هم خداحافظی كرد
 و رفت.من آنقدر خسته بودم كه دیگر روی پا بند نبودم.ناهید
 آن شب به خانه خودشان نرفت و برای خواب به اتاق من
آمد...البته من روی تخت خوابیدم و ناهید با كمك مامان برای
 خودش روی زمین رخت خواب پهن كرد تا اینكه بالاخره
دوتایی بعد از كلی حرف و خنده به خواب رفتیم.جمعه صبح
همه دیر از خواب بیدار شدیم.ساعت نزدیك۱۲بود كه دست
 از صبحانه خوردن كشیدیم.مامان به كمك دو كارگری كه
 بابا به منزل فرستاده بود مشغول نظافت شده بود.در این
بین ناهید هر قدر اصرار كرد كه به مامان كمك كند ولی
مامان به او این اجازه را نداد.بعد از ناهار ساعت هنوز
به4نرسیده بود كه احسان به دنبال مادر ناهید رفت و بعد
 همگی همراه بابا و عموی بزرگم و زن عمویم به محضر
 رفتیم.نمیدانم به چه علت شاید همان مهر مادری و یا شاید
 داشتن هزار آرزوی برای فرزند بود كه باعث شد مامان و
 مادر ناهید به هنگام خواندن خطبه ی عقد كلی گریه
كنند.طفلك احسان وقتی گریه مامان را دید نتوانست خودش
 را كنترل كند و به گریه افتاد البته خیلی زود هم توانست به
 خودش مسلط شود ولی بعد از مراسم عقد وقتی بابا به طرف
 او رفت و احسان دست بابا را بوسید همه به گریه افتادیم.این
 حركت احسان همه را دچار دگرگونی كرد ولی احسان واقعا
 ممنون بابا و مامان بود و رفتارش كاملا گویای حس درونی اش
 میشد.بعد از اینكه از محضر بیرون آمدیم عمو و زن عمویم
علی رغم اصراری كه مامان و بابا داشتند دیگر نخواستند
بیشتر از این مامان را به زحمت بیندازند و در نتیجه به
خانه ی خودشان رفتند.مامان به پیشنهاد عزیز نگذاشت٬مادر ناهید
 و دو خواهر ناهید به خانه خودشان برگردند و قرار شد شام
همگی دور هم باشیم.به خانه كه رسیدیم به طبقه بالا رفتم كه
تلفن طبقه ی بالا زنگ خورد.بعد از چند دقیقه صدای مامان
 را از پایین شنیدم كه گفت:الهام جان 
گوشی رو بردار...با تو كار دارن


http://i33.tinypic.com/
گوشی را برداشتم اول صدای حمیدرضا را نشناختم چون به
 شدت سرما خورده بود و اصلا" حالش خوب نبود.حدس زدم
باید به خاطر شب گذشته باشد كه كتش را روی شانه ی من
انداخته بود بنابراین گفتم:ببین حمیدرضا اگه دیشب لباس من
 رو تحمل كرده بودی الان اینطوری مریض نبودی


اصلا جواب این حرف مرا نداد و موضوع صحبت را هم
عوض كرد و در پایان صحبتهایش یادآوری كرد كه فردا
ظهر دنبالم می آید تا مرا با خودش به بیمارستان ببرد در
 آخر هم اضافه كرد كه مادرش چقدر از خانواده ی من خوشش
 آمده بوده و به خصوص مامانم.در لا به لای حرفهایش هم
خیلی با احتیاط اشاره كرد به مدل لباسم.میدانستم اصلا از مدل
 لباسم خوشش نیامده بود اما به هر حال چاره ایی نداشتم و این
 سلیقه مامان بود.ولی حمیدرضا خیلی مودبانه خواهش كرد
 كه دیگر از این مدلها نپوشم



آن شب برای شام همگی رفتیم بیرون و شب خوبی را پشت سر
 گذاشتیم وقتی هم برگشتیم خانه من خیلی زود به خواب رفتم
 چرا كه واقعا" از شدت خستگی در حال مرگ بودم

یك ماه از عقد احسان گذشته بود و كم و بیش
در جریان قضایای مربوط به فعالیتهای
  احسان برای مهاجرت به كانادا قرار داشتم
اینطور كه از ظواهر امر پیدا بود مهاجرتشان
به كمك وكیلی كه گرفته بودند تا اواسط 
 تابستان كه درس ناهید هم تمام میشد امكان پذیر
 میگشت.احسان مشكل خدمت سربازی هم
نداشت چرا كه بابا طبق قوانین مصوب جدید 
 توانسته بود موعد خدمت او را از دولت
خریداری نماید و از این نظر مشكلی نداشتند



در فاصله این یك ماه هم بیشتر حمیدرضا را دیده بودم و
تقریبا"به روحیاتش و حتی به انفجارات ناگهانی روحی اش
 هم پی برده بودم اما همانطور كه دكترفاضل و خانم شهیدی
 به من گفته بودند تمام این حالات در او خیلی زودگذر بود
 البته در این مدت برخورد خاصی با من در این زمینه كه
به شدت عصبی شود نداشت اما گاه گداری هم كه عصبی میشد
 میفهمیدم كه در آن شرایط هر چه سكوت كنم٬سریعتر و بهتر
 میتواند به اعصابش مسلط گردد و روی هم رفته از وحشتم نسبت
 به او كاسته شده بود چرا كه من تصورات وحشتناكتری از رفتار
 او داشتم ولی موردی تا آنروز كه باعث بشود من نسبت به او
بدبین شوم توجهم را جلب نكرده بود.حمیدرضا خیلی با محبتتر از
 آنچه تصورش میشد رفتار میكرد و اصولا" تمام حرفها و
خواسته هایش را خیلی سنجیده و منطقی بیان میكرد و من هم
هیچ وقت سعی نمیكردم رفتاری داشته باشم كه باعث رنجش و
 یا عصبانیت او بشود.روی هم رفته اصلا"فكرش را هم نمیكردم
 كه بعد از گذشت زمانی به این كوتاهی خودم هم اینقدر به او وابسته
 و علاقه مند شوم.گاهی به رفتار خودم دقیق میشدم میفهمیدم این
عشق و دلبستگی به او بود كه سبب میشد كاملا" مطابق میل او
رفتار كنم چرا كه او نیز در ابراز عشق و علاقه اش به من
هیچ وقت كوتاهی نمیكرد.هر روز كه از رابطه ما میگذشت
رفتار او و وابستگی اش نسبت به من و عشق من بیشتر میشد



اواسط اسفند ماه بود كه برف سنگینی آمد.تقریبا" چند سالی
بود تهران اینطوری سفید پوش نشده بود.آن روز صبح زود
 چهارشنبه وقتی حمیدرضا به دنبالم آمد تا با هم به بیمارستان
 برویم هنوز بارش برف ادامه داشت.به علت سنگینی برف
ترافیك هم درست شده بود و همین امر سبب میشد
... حركت اتومبیلها به كندی صورت بگیرد
 ... تا فصل سی ام
... شما دوستان عزیز و مهربانم را به خدا میسپارم
http://i33.tinypic.com/
عکس و تصویر با حس عجیبی ، با حال غریبی ، دلم تنگته پر از عشق و عادت ...

با حس عجیبی ، با حال غریبی ، دلم تنگته

پر از عشق و عادت ، بدون حسادت ، دلم تنگته

گِله بی گلایه ، بدون کنایه ، دلم تنگته

پر از فکر رنگی ، یه جور قشنگی ، دلم تنگته

تو جایی که هیشکی واسه هیشکی نیست و همه دل پریشن

دلم تنگه تنگه واسه خاطراتت که کهنه نمیشن

دلم تنگه تنگه برای یه لحظه کنار تو بودن

یه شب شد هزار شب که خاموش و خوابن چراغای روشن

منه دل شکسته، با این فکر خسته ، دلم تنگته


با چشمایِ نمناک ، تَر و ابری و پاک ، دلم تنگته


ببین که چه ساده، بدون اراده ، دلم تنگته

مثل این ترانه ، چقدر عاشقانه ، دلم تنگته

یه شب شد هزار شب ، که دل غنچه یِ ماه قرار بوده باشه

تو نیستی که دنیا به سازم نرقصه به کامم نباشه


چقدر منتظرشم که شاید از این عشق سراغی بگیری

کجا کی کدوم روز ، منو با تمام دلت می پذیری

http://www.hammihan.com/users/status/original/

http://bayanbox.ir/id/http://gorganmusic22.persiangig.com/600/

http://rozup.ir/up/30love/Pictures/motaharek/

چهارشنبه 31 فروردین 1395 - 2:59:30 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://asmaneabe2000.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 18 مهر 1395   2:21:24 AM

 Image result for ‫تصاویر متحرک زیبای محرم‬‎

http://asmaneabe2000.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 18 مهر 1395   2:18:43 AM

 Image result for ‫تصاویر متحرک زیبای محرم‬‎

http://2darajahzireshab.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 1 شهریور 1395   5:11:25 PM

 زیبا بود

http://vatanparast.gegli.com

ارسال پيام

جمعه 10 تیر 1395   2:59:40 AM

Likes 1

 http://vjir.loxblog.com/upload/v/vjir/image/

http://vatanparast.gegli.com

ارسال پيام

جمعه 10 تیر 1395   2:58:07 AM

Likes 1

 http://www.8pic.ir/images/

http://vatanparast.gegli.com

ارسال پيام

جمعه 10 تیر 1395   2:44:06 AM

Likes 1

                      https://encrypted-tbn2.gstatic.com/

ارسال پيام

یکشنبه 15 خرداد 1395   6:32:02 AM

Likes 2

سلام،من فقط فصل سی ام این داستانو خوندم وباید بگم داستان خوبی بود،تاجایی هم که فهمیدم با این دلستان میخوای بگی که چقدرعشق بین دونفر میتونه خیلی از رفتارهای اونها رو تحت تاثیرقراربده وایراداتشونو برای هم بپوشونه.ازاینکه جسارت کردم ونظردادم عذرخواهی میکنم،تشکر

http://vatanparast.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 8 خرداد 1395   9:43:53 AM

Likes 2

 http://img1.tebyan.net/Medium/1395/03/


یادم نمی کنی و ز یادم نمی روی


یادت بخیر


یار فراموش کار من . . .

http://vatanparast.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 8 خرداد 1395   9:39:01 AM

Likes 2

http://img1.tebyan.net/Medium/1395/03/

دلتنگ که شدی


برای دو


نفر چای دارچین بریز!


سهم خودت را با یاد من


تنها بنوش...


و بگذار سهم من


به عادت همیشگی 


از دهن بیفتد...!

http://vatanparast.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 8 خرداد 1395   9:37:31 AM

Likes 2

 http://img1.tebyan.net/Medium/1395/03/

https://www.asheghedaryaa.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 5 خرداد 1395   10:32:24 PM

Likes 2


http://www.beytoote.com/images/stories/fun/fu4344.jpg

هیچ زنی را به جهنم نمی برند
زیبایی...
عشق...
زندگی...
که جایش در جهنم نیست !

پشت پلک هر زنی بهشتی نامریی مخفی شده
برای مردی نامعلوم
زنان با یک چشم به هم زدنشان
جهنم را به هرج و مرج میکشانند !

فرشته های عذاب
مذاب های اهن
سرب های داغ
دریاچه ی شراب میشوند...

بهشت خدا تعطیل خواهد شد...
حوریان...
باغ های انگور...
روی دستش باد خواهد کرد...
نه ...
خدا هیچ زنی را به جهنم نمی فرستد...


https://www.asheghedaryaa.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 5 خرداد 1395   10:27:57 PM

Likes 2

https://scontent.cdninstagram.com/hphotos-prn/t51.2885-15/s320x320/e15/10808823_288204018045337_1082743422_n.jpg

https://www.asheghedaryaa.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 5 خرداد 1395   10:26:40 PM

Likes 2

http://images.persianblog.ir/924419_JApxotbs.jpg

https://www.asheghedaryaa.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 5 خرداد 1395   10:14:33 PM

Likes 2

باران توئي تمام ناگفته هاي گفتني ..و تنها توئي حكايت بهترين ترنم هاي شنيدني

http://up.fun98.org/up/lovelystore_a/Pictures/DELneveshteHA/999129_349504628515262_1834411634_n.jpg

https://www.asheghedaryaa.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 5 خرداد 1395   10:06:26 PM

Likes 2

http://cdn.mashreghnews.ir/files/fa/news/1394/6/28/1228758_562.jpg

ارسال پيام

چهارشنبه 4 خرداد 1395   11:15:02 AM

????

???????? ???? ??????

?????? ???? ????? ????? ?? ??? ???? ??? ???? ????? ????? ?????

[email protected]

http://asmaneabe2000.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 2 خرداد 1395   11:33:05 AM

Likes 2

 ??? ? ????? ????

http://asmaneabe2000.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 20 اردیبهشت 1395   6:25:17 PM

Likes 2

 http://uupload.ir/files/

http://asmaneabe2000.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 18 اردیبهشت 1395   9:21:51 PM

Likes 2

              https://encrypted-tbn0.gstatic.com/

http://vatanparast.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 3 اردیبهشت 1395   11:25:01 AM

Likes 1

 http://media.wisgoon.com/media/pin/images/o/2015/6/24/18/

http://asmaneabe2000.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 31 فروردین 1395   9:24:09 PM

Likes 2

 http://s2.picofile.com/file/7600822896/

http://vatanparast.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 31 فروردین 1395   8:40:42 PM

Likes 2

 http://hw8.asset.lenzor.com/lp/

آخرین مطالب


خزان عشق---فصل سی ام


خزان عشق---فصل بیست و نهم


خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت


خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت


خزان عشق---فصل بیست و پنج و بیست و شش


خزان عشق---فصل بیست و دوم و بیست و سوم


خزان عشق---فصل نوزدهم و بیستم و بیست و یکم


خزان عشق---فصل شانزدهم و هفدهم و هجدهم


خزان عشق---فصل چهاردهم و پانزدهم


خزان عشق---فصل دوازدهم و سیزدهم


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

499524 بازدید

81 بازدید امروز

187 بازدید دیروز

819 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements