×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

mosaferebahar

× گاهی به خاک سپردن یک جسد،از خواباندن یک قاب عکس و از فراموش کردن یک خاطره آسان تر است...!!! گاهی باید بد بود،برای کسی که فرق خوب بودنت را نمی داند...!!! و گاهی به آدمها؛از دست دادن را متذکر شد...!!! آدمها همیشه نمی مانند،گاهی یکجا در را باز می کنند و برای همیشه میروند...!!!
×

آدرس وبلاگ من

vatanparast.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ashkane77777

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

خزان عشق--->فصل نوزدهم و بیستم و بیست و یکم

 http://s3.picofile.com/file/7705850535/20058007882383224480.gif

ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻤﺖ ....ﺗﻮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻧﺎﺑﺘﺮﯾﻦ ﺣﺲ ﻋﺎﻟﻤﯽ!!!!!!ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ... ﺻﺎﺩﻗﺎﻧﻪ... ﺧﺎﻟﺼﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻤﺖﺗﻮ ﺭﺍ ....

تا جایی که ممکن است عمیقا" به درون عشق فرو روید و اجازه دهید تا الوهیت درونی تان تجلی کند.به انرژی مونث درونیتان اجازه دهید تا شکوفا شود. ------------------------------- نگاه خانم شهيدي روي من ثابت شده بود و در چشمهايش التماس موج ميزد! خدايا اين ديگر چه رسمي است؟...امروز اين دومين نفري است كه در رابطه با حميدرضا حرفهاي عجيبي ميزند...! ادامه دادم:حميدرضا مشكلي داره؟...مشكلي كه شما رو به فكر واداشته؟...مشكلي كه من خبر ندارم و دوست داريد با اطلاع دادن اين موضوع به من... با سر حرفهاي مرا تاييد كرد و گفت:حميدرضا وقتي10ساله بود بدترين شوك زندگيش بهش وارد شد... شديدا" مشتاق شنيدن بقيه ي حرفهاي خانم شهيدي شده بودم...فهميدم ميخواهد حرفي را كه صبح دكتر فاضل خيلي ناقص برايم گفت او كاملش كند.كمي روي مبل جابه جا شدم و گفتم:در ده سالگي؟... سرش را به علامت مثبت تكان داد و ديدم چطور سيل وار اشك از چشمهايش سرازير شد!!! بلند شدم و دستمال كاغذي را از روي ميز برداشتم و كنارش نشستم.تشكري كرد و دستمال را از من گرفت و اشكهايش را پاك كرد.ادامه داد:ده سال بيشتر نداشت...ما براي مسافرت به شيراز نزد خواهرم رفته بوديم...آن سال هر كاري كردم حميدرضا راضي نشد با من و دو برادرش به شيراز بيايد و خواست پيش پدرش در تهران مانده و بعد با او به شيراز بيايد...شهيدي هم كه اصرار او را ديد به من گفت كه حميد رضا را خودش به شيراز مي آورد... بار ديگر گريه اش گرفت.منتظر ماندم تا ساكت شد.دوست داشتم حرفهايش را ادامه دهد چون مطمئن بودم اگر حميدرضا سر برسد او حرفهايش را ادامه نخواهد داد.با دستمال اشكهايش را پاك كرد و گفت:يك هفته از موندن ما در شيراز گذشته بود كه شهيدي از تهران تماس گرفت كه اونروز با حميدرضا به طرف شيراز حركت خواهند كرد...پاي تلفن خيلي به شهيدي سفارش كردم كه مراقب حميدرضا باشه و در طول مسيرم تند رانندگي نكنه البته مطمئن بودم كه شهيدي اهل تند رانندگي كردن نيست اما خوب فقط دلم براي حميدرضا شور ميزد...پسر بچه شيطوني بود و تقريبا"مهار كردنش كاری سخت! اما تنها كسي هم كه از پس كنترل كردنش بر مي اومد فقط خود شهيدي بود... باز هم گريه اش گرفت.دنباله ي حرفش را اينطور ادامه داد:نيمه هاي شب به آباده ميرسن و چون شهيدي خسته بود ماشين رو در كنار خيابون پارك ميكنه و به حميدرضا ميگه قصد داره يه ساعتي بخوابه و بعد دوباره به طرف شيراز حركت خواهند كرد.حميدرضا وقتي مطمئن ميشه كه شهيدي به خواب رفته آهسته از ماشين پياده ميشه و چون ماشينم خيلي كم در رفت و آمد بوده شروع ميكنه به بازي كردن در همون اطراف ماشين...نزديكهاي ساعت4صبح شهيدي بيدار ميشه و وقتي ميبينه حميدرضا در ماشين نيست سريع از ماشين پياده ميشه.حميدرضا اونطرف خيابون داشته براي خودش بازي ميكرده...به محض اينكه شهيدي رو ميبينه از جاش بلند ميشه تا به طرف پدرش بره...شهيدي متوجه نزديك شدن كاميوني ميشه...فرياد ميكشه كه حميدرضا به خيابون نياد...ولي متاسفانه نميدونم چرا خودش به وسط خيابون ميره... حالا به هق هق افتاده بود.منم گريه ميكردم! ميتوانستم حدس بزنم حميدرضا در آن سن چه چيزي ديده است.خانم شهيدي سعي داشت با دستهايش اشكهايش را از صورت بگيرد اما بي امان از چشمهايش سرازير بودند.در همان حال گفت:طفلك حميدرضاي من صحنه تصادف رو ميبينه.شهيدي به طرز وحشتناكي به هوا بلند ميشه وقتي به زمين مي افته همون موقع مرده بوده اما راننده ي نامرد صبر نميكنه و فرار ميكنه! جنازه ي شهيدي ميمونه و حميدرضاي كوچیك من در اون وقت صبح...تك و تنها در شهري غريب و خيابوني خلوت!!! هيچ وقت...هيچ كس نميتونه تصور كنه كه به پسر كوچیك من در اون ساعت چی گذشته...شهيدي براي هميشه از پيش ما رفت و درست از همون تاريخ تمام شيطنت و شادي حميدرضا هم با پدرش رفت...عصبي شد بي حوصله شد...تنها چيزي كه سرگرمش ميكرد كتاب بود و بس...بچه ام تا يه هفته حرف نميزد...دائم در اتاق تنها مينشست و گريه ميكرد...فقط خدا ميدونه ما اون روز بعد از ظهر بعد از اينكه پليس تلفني به وسيله ي مدارك و دفتر تلفن شهيدي كه در ماشين بود ما رو خبر كرد با چه وضعي خودمون رو از شيراز به آباده رسونديم...اين شد كه از اون موقع به بعد حميدرضا ديگه حميدرضاي سابق نشد! عصبانيت عضوي از وجودش شد.خيلي تلاشها....... اين شد كه از اون موقع به بعد حميدرضا ديگه حميدرضاي سابق نشد! عصبانيت عضوي از وجودش شد.خيلي تلاشها كرديم و بالاخره بعد از دوندگي هاي بسيار تونستيم تا حد زيادي از شوك وارده خارجش كنيم ولي هنوزم نبايد عصبي بشه! البته خودش خيلي مسلط شده! اما خوب ممكنه گاهي نتونه!!! اما به خدا الهام جان تمام عصبانيتش هم خيلي زودگذره. اشكم را پاك كردم و گفتم:متاسفم...ولي خانم شهيدي ممكنه بگيد مگه هنگام عصبانيت چه رفتاري ازش سر ميزنه؟ همانطور كه اشكش ميريخت لبخندي هم زد.اما تلخ! آنقدر تلخ كه تا عمق وجودم نفوذ كرد.جواب داد:مطمئن باش غير از فرياد كشيدن كار ديگه ي بلد نيست ولي در نهايت سكوت ميكنه و گوشه نشين ميشه...فقط همين. در اين موقع درب هال باز شد.خانم شهيدي از جايش بلند شد و به دستشويي رفت.فهميدم نميخواهد حميدرضا متوجه ي چشمهاي گريانش بشود.حميدرضا هنوز در راهرو بود كه روپوشم را برداشتم و خيلي سريع آنرا پوشيدم اما فرصت نشد مقنعه ام را سرم بگذارم.وارد هال شد و براي لحظاتي خيره به من نگاه كرد.از جايم بلند شدم و نوشابه ها را از او گرفتم و به آشپزخانه بردم.دنبال من به آشپزخانه آمد و به آرامي گفت:مامان داشت گريه ميكرد...نه؟ برنگشتم كه نگاهش كنم چون خودمم گريه كرده بودم و فقط با سر جواب مثبت دادم.بعد نگاهي به روي گاز كردم کوکو آماده شده بود.بشقابهايي از بين ظروف شسته شده برداشتم و همين طور ليوان و قاشق و چنگال.آنها را روي ميز گذاشتم.حميدرضا روي يكي از صندليهاي آشپزخانه نشسته بود اما به فكر فرو رفته بود.گهگاه كه نگاهش ميكردم كاملا ميشد فهميد كه در خاطراتي دور سير ميكند.درست در همين موقع بود كه متوجه شباهت چشمهايش به مادرش شدم و چقدر غم موجود در اين دو چشم به هم شبيه بود!!! گوجه و خيار شوري هم كه خريده بود شستم و خورد كردم و روي ميز گذاشتم.به ساعتم نگاه كردم8:10بود.تا حالا نشده بود كه من تا اين وقت بيرون از خانه باشم.نميدانستم اگر بابا آمده باشد مامان به او چه گفته است...ناگهان اضطراب خاصي به دلم افتاد...در همين موقع خانم شهيدي از دستشويي بيرون آمد.هنوز آثار گريه در صورتش هويدا بود اما فهميدم از نگاه كردن به حميدرضا فرار ميكند.خود حميدرضا هم اصراري در خيره شدن به صورت مادرش نداشت.خانم شهيدي كوكو سبزي را در سيني گردي گذاشت و آورد سر ميز.به دليل اضطرابي كه در دلم پيدا شده بود اشتهايم را از دست داده بودم ولي به هر حال چند لقمه ايي خوردم و بعد آهسته گفتم:حميدرضا...من رو به خونه ميبري؟...ساعت يه ربع به9شده و من تا حالا اينقدر دير به خونه نرفتم. خانم شهيدي رو كرد به حميدرضا و گفت:حميدرضا جان...بلند شو الهام رو به خونه شون برسون...طفلك حتي نتونست شامش رو درست و حسابي بخوره... خجالت كشيدم و گفتم:نه...خيلي ممنون شامم به اندازه كافي خوردم...ولي بايد زودتر به منزل برگردم. حميدرضا صحبت نميكرد از جايش بلند شد و باروني اش را پوشيد و گفت:من بيرون منتظرتم. بعد هم از هال بيرون رفت.خانم شهيدي به طرف من كه حالا داشتم كاپشنم را به تن ميكردم آمد و گفت:اگه توي ماشين ازت سوال كرد كه مامان چي برات تعريف كرده يه وقت نگي من از چي برات حرف زدم...فقط بگو بعضي خاطرات گذشته من رو به گريه انداخته! كمي مكث كرد و بعد ادامه داد:گرچه اونقدر باهوشه كه خودش همه چيز رو ميفهمه...اما به هر حال... به ميان حرف خانم شهيدي آمدم و گفتم:خيالتون راحت باشه...حرفي نميزنم. مقنعه ام را سرم كرد و خانم شهيدي مرا بوسيد.خداحافظي كردم و از خانه بيرون آمدم.حميدرضا در ماشين منتظر نشسته بود.تا جلوي درب خانه يك كلمه حرف نزد.من هم نميدانستم چه بگويم! فقط صدای حرفهاي دكتر فاضل و خانم شهيدي بود كه در گوشم مي پيچيد.نميدانستم بايد چه كنم و يا چه تصميمي بگيرم! من به حميدرضا دلبستگي پيدا نكرده بودم ولي از ظواهر امر كاملا معلوم بود كه او شديدا" به من علاقه مند شده...اما حميدرضا مشكل داشت...مشكل عصبي...كه معلوم نبود آيا اين مشكل جدي است و يا فقط در حد يك خاطره تلخ مي باشد كه در ذهن او مانده؟ خدايا نكند با ادامه دادن روابطم با او بعد از مدتي بفهمم كه هم در حق خودم و هم در حق او...نكند كه بعد از مدتي متوجه بشوم كه او اصلا صلاحيت ايجاد رابطه را ندارد...ولي آن وقت شايد براي خودم هم بريدن از او سخت باشد...ولي اگر واقعا" او مشكل عصبي دارد...پس چطور توانسته در اين رشته ي سخت و مهم پزشكي تحصيل كند و اينقدر هم موفق باشد؟!! در همين چند جلسه برخورد هيچ نشانه ايي از عصبي بودن در او نديدم...برعكس خيلي هم قاطع و مسلط به رفتارش عمل ميكند...پس اين چه ميتوانست باشد كه در يك روز دو نفر كه يكي مادرش و ديگري فردي است كه مدعي داشتن شناختي خوب از اين خانواده را دارد مشكل عصبي بودن او را به من گوشزد ميكند و بخواهند كه اگر من متوجه چيزي شدم و يا رفتاري از او ديدم...خوددار باشم!!!!. وارد خيابان خودمان شديم.ديدم احسان جلوي درب ايستاده.ميدانستم نگران من شده است و اين نگراني باعث شده در اين هواي سرد و تقريبا"باراني جلوي درب حياط بايستد.وقتي خواستم از ماشين پياده شوم حميدرضا دستم را گرفت.برگشتم به طرفش و نگاهش كردم.توي چشمهايش يك معصوميت عاشقانه ايي موج ميزد كه تا حالا در چشم هيچ كسي نديده بودم.با صدايي كه براي لحظه ايي فكر كردم از اعماق قلبش بيرون مي آيد گفت:فردا بيام دنبالت؟ اين بار نگفته بود فردا مي آيم دنبالت و منتظر باش بلكه حالا از من ميپرسيد كه آيا به دنبالم بيايد يا نه؟!!! برايم عجيب آمد با تعجب نگاهش كردم و گفتم:چي گفتي؟ دوباره با همان صداي آهسته گفت:فردا بيام برسونمت دانشكده يا نه؟ چرا اين سوال را ميپرسيد...آيا فكر ميكرد من با مطلع شدن از اينكه او زماني تحت مداواي يك متخصص اعصاب بوده و يا در اثر به جا ماندن آن خاطره تلخ كه او فرد عصبي گشته...ولي هنوز هيچ موردي بين ما پيش نيامده بود...پس من چطور ميتوانستم تصميم نهايي خود را بگيرم؟...نميدانم چرا ولي لبخندي روي لبم آمد و گفتم:اگه بتوني بياي خوشحالم ميكني. لبخند قشنگي روي لبانش نشست و به آرامي دستم را فشار داد و آهسته گفت:حتما" ميام

Click to view full size image

http://axgig.com/images/38237039409255487919.jpg
پاکی ارزشمند ترین موهبت است زیرا ارزشها در دلهای پاک می رویند.در قلبهای ناپاک عشق محال است٬خوشی ناممکن و ارزش بی معنا.تنها پول معنا می یابد و قدرت و شهرت. ------------------------------- احسان به ماشين نزديك شد و با صدای بلند سلام كرد.حميدرضا دست من را رها كرد و درب ماشين را باز و پياده شد و با او مشغول سلام و احوالپرسي شدند.منهم بعد از سلامي كه به احسان كردم به طرفشان رفتم.چند دقيقه بعد وقتي حميدرضا سوار ماشين ميشد در حاليكه احسان دستش را دور شانه هاي من گذاشته بود او نگاهي به من و احسان كرد و به من گفت:فردا ميام دنبالت. احسان خنديد و گفت:پاك داري خواهر ما رو از ما دور ميكني ديگه...آره؟ حميدرضا خنديد و گفت:من نوكرتم احسان جان... سپس سوار ماشين شد و رفت.به همراه احسان وارد خانه شدم.بابا هنوز نيامده بود و مامان هم حمام بود.ميدانستم احسان به او گفته كه من كجا هستم و مامان به قصد اينكه با من رو به رو نشود به حمام رفته! رفتم پشت درب حمام و سلام كردم.جوابم را با مهرباني داد و گفت كه برايم كمي شام كنار گذاشته است.اما گرسنه نبودم! همان چند لقمه كوكويي كه خورده بودم سيرم كرده بود بنابراين تشكر كردم و بعد از مسواك زدن دوباره پشت درب حمام رفتم و به مامان شب بخير گفتم.وقتي به اتاقم ميرفتم متوجه شدم احسان در اتاقش پشت كامپيوتر مشغول است.دوباره از اتاقم بيرون آمدم و رفتم به اتاق او.همانطور كه مشغول كارش بود لبخندي زد و به من نگاه كرد و گفت:خوبي؟ نگاهش كردم.فهميد ميخواهم چيزي به او بگويم.دست از كار كشيد و گفت:كارم داري؟ نميدانستم بايد چطوري حرفم را بگويم كمي اين دست و آن دست كردم و در نهايت گفتم:احسان...تو...چند ساله كه حميدرضا رو ميشناسي؟............ گفتم:احسان...تو...چند ساله كه حميدرضا رو ميشناسي؟ گفت:از سال اول دانشگاه يعني تقريبا"هفت سال...چطور مگه؟ گلسرم را باز كردم و در دستم گرفتم.گفتم:در اين مدت7سال تا چه حد نسبت بهش شناخت پيدا كردي؟ اصلا چه نظري نسبت بهش داري؟ به رفتارش به واكشنهاش به... از جايش بلند شد و آمد به طرف من.دستم را گرفت و مرا روي تخت كنار خودش نشاند و گفت:الهام...قبلا" هم به تو گفته بودم كه اگه هر كی ديگه به جاي حميدرضا بود تا حالا گورش رو هم كنده بودن...فكر ميكردم منظورم رو از اين حرف فهميده باشي!!! نگاهش كردم.نميتوانستم مسائلي را كه امروز شنيده بودم برايش بازگو كنم.ترسي ناشناخته من را از بازگو كردن مسائل امروز باز ميداشت.دستم را گرفت و به آرامي گفت:مشكلي برات پيش اومده؟ گفتم:نه...فقط نميدونم چرا از اينكه خوب اون رو نميشناسم وحشت دارم!!! خنديد و گفت:خوب سعي كن بشناسيش.ايجاد ارتباط به خاطر همينه ديگه.مسلمه كه تو نبايد اون رو بشناسي و دچار اضطراب بشي...اما من به عنوان برادرت فقط ميتونم بگم كه در مدت اين7سالي كه اون رو ميشناسم...كه البته مدت كمي هم نيست...هيچ مشكلي در اون نديدم و از هر نظر كه فكرش رو بكني نسبت به بچه هاي ديگه سرآمد بوده...ببين الهام به نظر من ترست بي مورده ولي خوب براي شناختن اون به وقت نياز داري...اينم بدون چيزهايي كه من گفتم مربوط ميشه به روابط اجتماعيش...اما در مورد روابط عاطفي فقط خودتي كه بايد تلاش كني تا بشناسيش و فكر نميكنم در اين مورد كسي ديگه رو پيدا كني كه بتونه واقعا كمكت كنه. ساكت بودم و نگاهش ميكردم.فهميد كه جوابم را هنوز نگرفته ام! دوباره در حاليكه ضربات ملايمي روي دستم ميزد گفت:الهام...اتفاقي افتاده كه تو رو مضطرب كرده؟ بلافاصله گفتم:نه...نه...اصلا...فقط ميدوني چيه...من هميشه از بچگي از عصبانيت مردها ميترسيدم...حالا ميترسم نكنه حميدرضا آدم عصبي و... خنده ي بلندي كرد و گفت:حميدرضا!!!...حميدرضا رو ميگي؟!!!...اصلا اينطوري فكر نكن...من توي اين7سال خودم حداقل10يا15بار با بچه هاي دانشگاه درگير شدم...ولي اون هيچ وقت...اصولا اهل اين مسائل نيس...خيلي اتكا به نفس بالايي داره و اصلا" كلاسش به اين چيزها نميخوره...نه...اشتباه نكن. ديگر حرفي نزدم.اما من جواب واقعي را كه ميخواستم نگرفته بودم! چرا كه سوالم را درست مطرح نكرده بودم ولي همین كه ميشنيدم در اين7سال او اصلا" مشكل اخلاقي نداشته خودش برايم جواب نسبتا"خوبي بود گرچه من هنوز در پي چيزي بودم كه خودم هم نميدانستم آن چه چيزي است!!! شب بخير گفتم و به اتاق خودم رفتم ولي خيلي طول كشيد تا خوابم برد.تا ساعتها حرفهاي مادر حميدرضا در گوشم طنين انداز بود و خاطرات و وقايع تلخي كه بر حميدرضا گذشته بود.واقعا" تحمل اين منظره براي پسر بچه ايي در سن او چقدر ميتوانسته سخت باشد...كودكي ساعتها بر سر جنازه پدرش در شهري غريب بماند تا سپيده بزند و بعد از ساعتها جمعيت سر برسد و تازه در تكاپوي اين باشند كه جسد متعلق به كيست و اين كودك چه نسبتي با جسد دارد! آنهم كودكي كه در اثر شرايط پيش آمده قدرت كلام خود را هم از دست داده باشد...حتي تصورشم هم برايم سخت بود چه برسد به اينكه بخواهم خودم را در بطن وقايع تصور كنم.لحظه ايي به خودم آمدم و متوجه شدم كه گريه ميكنم ولي كم كم خواب چشمهايم را سنگين كرد و به خواب رفتم...تا صبح اصلا خواب راحتي نداشتم.صبح وقتي بيدار شدم سرم درد ميكرد.براي صبحانه هم كه پايين رفتم مامان فوري فهميد كه حالم خوب نيست چون به محض اينكه چشمش به من افتاد در حاليكه برايم چاي ميريخت و آن را روي ميز گذاشت پرسيد:الهام جان...حالت خوب نيس؟ گفتم:نه يه كم سرم درد ميكنه. مامان از كشوي مخصوص داروها يك مسكن بيرون آورد و با يك ليوان آب آنرا روي ميز گذاشت و تاكيد كرد حتما بعد از صبحانه آنرا بخورم.صبحانه را با بي ميلي خوردم و با اينكه مامان در خوردن قرصها خيلي تاكيد كرده بود باز هم خوردن آنها را فراموش كردم.از خانه خارج شدم و بار ديگر با خاموش روشن شدن چراغهاي ماشينش فهميدم حميدرضا منتظرم بوده.رفتم و سوار ماشينش شدم.با اينكه هوا هنوز روشن نشده بود به محض اينكه در ماشين نشستم فهميد سرم درد ميكند بنابراين بعد از طي مسيری كوتاه جلوي يك داروخانه شبانه روزي توقف كرد و پياده شد و وقتي برگشت يك قرص با يك ليوان آب در دستش بود! تشكري كردم و قرص را خوردم.ليوان را به داروخانه برگرداند و راهي دانشكده شديم.آنروز تا ساعت پايان درسي5بار با گوشيم تماس گرفت و حالم را پرسيد.با اينكه در بعد از ظهر كاملا سردردم خوب شده بود اما براي رساندن من به خانه سعي كرد خلوت ترين مسير را انتخاب كند تا به قول خودش من كمتر دچار مشكل بشوم.نميدانم چه نيرويي بود اما حميدرضا مثل آنچه كه در ذهن من بود و يا در كتابها خوانده بودم ونه آنچه كه در فيلمها ديده بودم...بلكه خيلي واقعي تر و زيباتر در بروز احساساتش نسبت به من اقدام ميكرد.بيشتر با نگاهش حرف ميزد.نگاهي كه تا به حال در چشم هيچ كسي نديده بودم.جور خاصي به چشمهايم خيره ميشد! درست مثل اينكه ميخواست تمام وجودش را در چشمان من جاي بدهد ولي شايد چشمان من وسعت پاكي و صداقت او را نداشت و جا برايش كم بود...پسر پاكي به نظرم ميرسيد.نجيب و بي همتا.در همان چند روز اول هفته و تا رسيدن پنجشنبه كاملا متوجه شخصيت فوق العاده و تربيت صحيحش شده بودم.آنقدر با محبت رفتار ميكرد كه گاهي وقتي به ياد حرفهاي مادرش و يا دكتر فاضل در رابطه با عصبي بودن او مي افتادم ناخودآگاه خنده ام ميگرفت
عجب دلتنگی ِ تلخیه دلتنگیه برای تو .... تنها دلخوشیم اینه که تو هیچ وقت تلخیه این دلتنگی رو نمی

عکس های عاشقانه جدید و زیبا 92


تنها ((قلب)) عاشق است که می تواند قلب هستی را دریابد.((ذهن))٬کوته اندیش است و ظاهر بین و از فراز و فرود چیزی نمیداند٬سبک سر است و سطحی نگر و از حقیقت چیزی پیش رویت نمیگذارد. ----------------------------- بالاخره پنجشنبه هم رسيد و من متوجه تكاپوي و فعاليت احسان بودم كه چطور طبق سليقه ي مامان كيك و شيريني و سبد گل را سفارش ميداد.احسان به مامان گفته بود كه منهم پنجشنبه براي تولد دعوت شده ام و در نتيجه مرا هم از تذكرات مادرانه ي خودش بي نصيب نمي گذاشت.براي شب بنا به سفارش مامان كت و شلوار ليمويي رنگم كه چند وقت پيش از خيابان وليعصر خريده بودم را پوشيدم به همراه كفشهاي مشكي پاشنه داري كه خيلي به اين لباس برازنده بود.موهايمم ساده صاف و ساده به دورم ريختم.بعد از رفتن بابا و احسان و مامان تقريبا كمي به ساعت8مانده بود كه كاملا" آماده شده بودم دقايقي بيشتر نگذشته بود كه صداي زنگ درب بلند شد.وقتي اف اف را جواب دادم صداي حميدرضا را سريع شناختم كه گفت:حاضري؟ جواب دادم:فقط بايد روسريم رو سرم بذارم...الان ميام. وقتي آماده شدم و از خانه رفتم بيرون و در ماشين نشستم نگاهي به من كرد و گفت:چقدر لذت ميبرم وقتي ميبينم كه تو همه ي زيباييت مال خودته و اصلا نيازي به آرايش نداري...هميشه از افرادي كه چهره ي واقعي خودشون رو زير صد قلم آرايش پنهان ميكنن متنفر بودم...نميدوني چقدر لذت ميبرم از اينكه صورت تو رو خود خدا آرايش كرده. حرفهايش برايم زيباترين جملاتي بود كه تا آن لحظه از جنس مخالف خودم شنيده بودم.ناخودآگاه هر دو براي لحظاتي به هم خيره نگاه كرديم و بعد از اينكه حميدرضا مثل دفعات قبل لبخند پر از عشقش را به لب آورد ماشين را روشن كرد و راه افتاديم.منزل امير مسعود برادر حميدرضا در شهرك ژاندارمري بود و با توجه به بزرگراههايي كه تازه تاسيس بودند خيلي زود و بي معطلي به آنجا رسيديم.صداي موسيقي از داخل ساختمان به گوش ميرسيد.حميدرضا وقتي پياده شد به طرف من كه منتظرش ايستاده بودم آمد.كت و شلوار سورمه ايي خيلي شيك با كراواتي به گردنش گذاشته بود كه حسابي با تيپ ظاهرش هماهنگي لازم را داشت.براي لحظه ايي آنقدر تيپش برايم پسنديده آمد كه ناخودآگاه گفتم:چقدر خوش تيپ شدي... براي لحظه ايي آنقدر تيپش برايم پسنديده آمد كه ناخودآگاه گفتم:چقدر خوش تيپ شدي... لبخند مهرباني زد و دست مرا گرفت و زنگ درب را فشار داد.صدايي از پشت اف اف به گوش رسيد كه حميدرضا سريع در جواب گفت:باز كن عموجون منم... حدس زدم بايد يكي از دختران اميرحسین باشد.به محض اينكه با اف اف درب باز شد صداي چند بچه در ساختمان پيچيد و با گفتن((عموجون اومد...عموجون اومد))به طرف ما آمدند.وارد كه شديم دو دختر كوچك كه خيلي مودب و شيرين بودند جلوي درب هال ايستاده بودند و بعد يكراست به طرف من آمدند منهم هر دو را بوسيدم وقتي سرم را بلند كردم ديدم تمام مهمانها به احترام ورود من و حميدرضا از جايشان بلند شده اند.خانم شهيدي به همراه مردي كه به خاطر شباهتش به حميدرضا حدس زدم بايد يكي از برادرانش باشد و لباس رسمي به تن داشت به ما نزديك شدند.خيلي معذب شده بودم.خانم شهيدي با مهرباني زايدالوصفي مرا در آغوش گرفت و بوسيد و بعد به همراه حميدرضا مرا به مهمانها معرفي كردند.همه ي مهمانها فوق العاده مودب و با شخصيت بودند در ضمن مشخص هم بود كه همه داراي تحصيلات عاليه هستند و هر يك براي خود از سمت و شغل در خور توجهي نيز برخوردارند دكتر فاضل و خانواده اش نيز در ميان مهمانها بودند كه نشان ميداد از دوستان خانوادگي يكديگر هستند.همسر اميرمسعود هم با مهرباني و گرمي از من استقبال كرد.كم كم متوجه شدم مردي كه در ابتدا به همراه خانم شهيدي به طرف ما آمده بود اميرمسعود بوده است.برادر بزرگتر حميدرضا يعني اميرحسين شباهت فوق العاده ايي به مادرشان يعني خانم شهيدي داشت.پسر اميرمسعود به محض ديدن حميدرضا با چنان عشقي به آغوش او رفت كه از همان ابتدا حدس زدم بايد رابطه ي عاطفي و عميقي ميان حميدرضا و فرزندان برادرانش باشد.از نگاههاي همسر اميرحسين كه در واقع دختر خاله ي آنها ميشد به روي خودم سنگيني خاصي حس ميكردم! متوجه بودم كه گاه در گوشی با اميرحسین صحبتي ميكند كه در نهايت باعث عصبانيت اميرحسين شد و او از جايش بلند شده و در كنار پدر زن اميرمسعود نشست و خودش را با او سرگرم صحبت كرد.حميدرضا باروني هايمان را به اتاق ديگري برد.از جو حاكم در مهماني راضي بودم چرا كه حميدرضا درست گفته بود و آنجا يك مهماني خانوادگي در عین حال با حضور افرادي بسيار با كلاس بود. حميدرضا وقتي برگشت مادرش براي من و او ميوه آورد و همسر اميرمسعود هم با چايي خوش عطري از ما پذيرايي كرد.حميدرضا در كنار من نشست و همانطور كه براي من و خودش ميوه پوست ميكرد با صدايي آرام به طوريكه ديگران متوجه نشوند مهمانها را با ذكر شغلهايشان به من معرفي ميكرد و من متوجه ميشدم كه حدسم در رابطه با مهمانها درست بوده است.يك ساعتي از آمدن ما گذشته بود و در اين مدت بزم رقص و موسيقي هم به راه بود.براي لحظه ايي احساس تشنگي كردم.مادر حميدرضا روبه روي ما نشسته بود و با محبتي فراوان به ما نگاه ميكرد.آهسته از حميدرضا خواهش كردم كه كمي آب برايم بياورد و او بلند شد به آشپزخانه رفت در اين موقع متوجه شدم همسر اميرمسعود با رقص قشنگي كه كاملا" با صداي موسيقي هماهنگ بود به طرف من مي آيد! حدس ميزدم ميخواهد مرا براي رقص بلند كند! بلافاصله به او اشاره كردم و گفتم:من اصلا" رقص بلد نيستم. به او دروغ نگفته بودم من هيچ وقت به اين مورد علاقه نداشتم و هيچ وقت هم در صدد يادگيري آن بر نيامده بودم.اما او همچنان به طرف من مي آمد.براي يك لحظه حميدرضا را ديدم كه ليوان به دست جلوي درب آشپزخانه ايستاده و با چنان عصبانيتي به اين صحنه نگاه ميكند كه لحظه ايي به خود لرزيدم.فقط توانستم سريع به همسر اميرمسعود كه نامش فرشته بود بگويم:فرشته جون به خدا من نه از رقص خوشم مياد و نه بلدم...خواهشا از اين يكي من رو معذور كنيد. او هم ديگر بيش از اين اصرار نكرد و به سمت ديگران رفت تا آنها را براي همراهي خودش در رقص از جا بلند كند و خيلي هم زود موفق شد.حميدرضا چند لحظه ايي مكث كرد و بعد به طرف من آمد.ليوان آب را به دستم داد.عرق زيادي روي پيشاني اش به چشم مي آمد! كاملا معلوم بود كه چقدر از كار فرشته عصبي شده.وقتي آب را خوردم با صداي آرامي گفت:كم كم بلند شو بريم. با تعجب نگاهش كردم و گفتم:بريم؟!!! به من نگاه كرد و با سر جواب مثبت داد.كم مانده بود از تعجب شاخ در بياورم.گفتم:چرا؟!! هنوز كه كيك رو نياوردن و... همانطور كه به رو به رويش نگاه ميكرد با صدايي آرام ولي عصبي گفت:همين كه گفتم... تصميمش برايم بيش از اندازه عجيب بود.ما هنوز شام نخورده بوديم.تازه يك ساعت بود كه رسيده بوديم.مراسم كيك و كادو هم كه قاعدتا" بعد از شام بود و هنوز انجام نگرفته بود! بنابراين مطمئن بودم ترك كردن مهماني از طرف ما٬هم كار زشت و هم كاملا غيرمنطقي بود.در اين موقع خانم شهيدي متوجه ي مسئله ايي بين من و حميدرضا شد و با حركت سر از من پرسيد:چي شده؟ شانه هايم را بالا انداختم و گفتم:ولله نميدونم!!! حميدرضا از جايش بلند شد و گفت:ميرم بارونيهامون رو بيارم. به اتاقي رفت.ديدم مادرش هم به دنبال او وارد اتاق شد و درب را هم بست.تقريبا چند دقيقه بعد اميرحسين هم به همان اتاق رفت.در تمام اين مدت همسر اميرحسين با لبخند معني داري به من نگاه ميكرد و منهم دائم سعي داشتم از نگاههاي او فرار كنم.رفت و آمد به اتاق همچنان ادامه داشت! چرا كه وقتي اميرحسين بيرون آمد اميرمسعود داخل رفت و بعد هم فرشته داخل شد!!! تقريبا يك ربعي طول كشيد تا حميدرضا و بقيه از اتاق خارج شدند.خيلي سعي داشتند چهره هاي عادي به خود بگيرند ولي حميدرضا عصبي بود و درحاليكه بارونيهايمان روي دستش بود به طرف من آمد.چهره فرشته خيلي ناراحت بود ولي طفلك سعي داشت ناراحتي اش را پنهان كند

Click to view full size image

پنجشنبه 1 آبان 1393 - 3:44:19 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

kh

khashkebari

http://hamrah.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 10 آبان 1393   11:40:35 PM

Likes 1

 سلام 

تو نگاه اول همه چیز خوب مرتب . ایا واقعا همینطور پس چرا تصاویر دارند خرفهای دیگری میزنند. چرا در متن یک بغض پنهانی نهفته هستش . چرا نویسنده همش در حال اه کشیدن و... ایکاش میتونستیم درک کنیم و بدونیم گذشته تمام شد. حالا باید به دوربر واطرافیانمون توجه کنیم تا اینها هم به همون اینده تبدیل نشن. ایکاش باران عزیز میتونستیم مثل باران بی ریا باشیم وبه همه بباریم وخیسشون کنیم 

ارسال پيام

سه شنبه 6 آبان 1393   11:04:02 PM

Likes 2

سلام باران ...نگاهت را قاب می گیرم.در پس ان لبخند.که به من شور ونشاط  زندگی می بخشد.امروز {سوم ابان}تولد توست.......تولدت مبارک

http://kalej.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 5 آبان 1393   1:26:05 PM

Likes 1

 سلام بسیار عالی و پر محتوا

ای وجودت عشق را معنای عالمی یک قطره  تو دریا حسین

فرا رسیدن ماه محرم را به شما و تمام مسلمانان جهان تسلیت می گویم..

http://ashiyaneh.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 3 آبان 1393   7:41:33 PM

Likes 2

سلام باران عزیز تولدتون مبارک

درسفرت در هر منزلی هستی خوش باشی

http://noorani.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 3 آبان 1393   9:56:02 AM

Likes 2

مطالب دیگر و عکسها جالب است اما هنوز داستان را نخواندم همیشه شادکام باشی

عکس گل رز متحرک

http://y.n.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 3 آبان 1393   4:52:42 AM

Likes 2

با سلام وعرض ادب احترام خدمت باران عشق با تمام عشق باران تولد شما بی پایان مبارک ناصر

ارسال پيام

شنبه 3 آبان 1393   1:45:18 AM

Likes 2

http://ba-to-khoshbakhtam.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 1 آبان 1393   9:44:54 AM

Likes 4

مرسي عزيزم مثل هميشه پيگير داستان هستم...همراه هميشگي شما : فائزه

Photo flowers in autumn13 عکس گل های پاییزی در ایران

آخرین مطالب


خزان عشق---فصل سی ام


خزان عشق---فصل بیست و نهم


خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت


خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت


خزان عشق---فصل بیست و پنج و بیست و شش


خزان عشق---فصل بیست و دوم و بیست و سوم


خزان عشق---فصل نوزدهم و بیستم و بیست و یکم


خزان عشق---فصل شانزدهم و هفدهم و هجدهم


خزان عشق---فصل چهاردهم و پانزدهم


خزان عشق---فصل دوازدهم و سیزدهم


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

499538 بازدید

5 بازدید امروز

90 بازدید دیروز

656 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements