×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

mosaferebahar

× گاهی به خاک سپردن یک جسد،از خواباندن یک قاب عکس و از فراموش کردن یک خاطره آسان تر است...!!! گاهی باید بد بود،برای کسی که فرق خوب بودنت را نمی داند...!!! و گاهی به آدمها؛از دست دادن را متذکر شد...!!! آدمها همیشه نمی مانند،گاهی یکجا در را باز می کنند و برای همیشه میروند...!!!
×

آدرس وبلاگ من

vatanparast.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ashkane77777

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

خزان عشق----->فصل دوم

 

(

MYLENE FARMER



هر وقت این طوری صدایم می كرد

كفرم در می آمد اطمینان داشتم چیزی می خواهد بالاخره رسید پشت در اتاقم بعد از زدن چند ضربه ی محكم به درب كه

می دانستم از قصد این كار را می كند تا اگر خواب هستم حسابی بیدار شوم ﺁمد داخل اتاق.سرم را از زیر پتو بیرون ﺁوردم ﺁمد روی تخت نشست و درحالی كه شیطنت از چشمهایش می بارید بالاخره گفت:خدمت خواهر عزیزم سلام. خمیازه ای كشیدم و گفتم:چی میخوای؟ به در و دیوار اتاقم نگاهی انداخت و گفت:تو كی میخوای این عروسكها رو از در و دیوار اتاقت بكنی؟ از زیر پتو بیرون ﺁمدم و گفتم:اطمینان دارم برای گرفتن عروسك به اینجا نیومدی! خندید و گفت:چقدر تو فهمیده ای! حالا صدای مامان از پایین می آمد كه می گفت:احسان...احسان...دم درب با تو كار دارن. احسان سریع از جایش بلند شد و گفت:الهام گوشی همراهت رو امروز بده به من.... با تعجب نگاهش كردم و گفتم:با گوشی من چیكار داری!!؟ پشتش را به من كرد و رفت سر كمدم چون می دانست گوشی من همیشه خاموش و در كمد دیواری است.برای اینكه اصلا" من هیچ وقت از ﺁن استفاده نمی كردم.از روی تخت بلند شدم و گفتم:چیكار می كنی احسان؟ گوشی من رو چرا برمی داری؟ برگشت ﺁمد به طرفم و در حالی كه گوشی را در دست داشت لپم را بوسید و گفت:گوشی من دست كسیه تو كه به گوشی نیاز نداری امروز پیش من باشه. و بعد از اتاق بیرون رفت.صدای درب هال را هم شنیدم از پنجره ی اتاق خواب كه نگاه كردم فهمیدم با ماشین خودش بیرون نرفت و با ماشین دوستش كه بیرون منتظرش مانده بود از خیابان خارج شدند.روی تخت را مرتب كردم درب كمد را كه احسان باز گذاشته بود را هم قفل كردم و رفتم پایین.مامان تدارك غذای ناهار را می دید بعد از گفتن سلام و صبح بخیر به مامان رفتم برای شستشوی صورتم كه مامان گفت:الهام گوشیت رو كه به احسان ندادی؟...هان؟ در ضمنی كه صورتم را میشستم گفتم:چرا دادم...چه طور؟ مامان كمی عصبی شد و گفت:این پسره دیگه شورش رو درﺁورده...معلوم نیس گوشیش رو به كی داده تا امروز هر چی ازش می پرسم گوشیت كجاس؟صد تا جواب سر بالا داده...امروزم كه اومد گوشی تو رو گرفت. با حوله صورتم را خشك كردم و گفتم:من كه به گوشی احتیاج ندارم...خوب حالا دست اون باشه...حتما" مجبور شده گوشیش رو به كسی قرض بده این كه دیگه عصبانیت نداره! مامان صبحانه ی مرا روی میز ﺁماده كرد و گفت:ﺁخه یه روز دو روز نه یه هفته... صبحانه ام را كه تمام كردم رفتم به هال و تلویزیون را روشن كردم در ضمنی كه تلویزیون را جسته گریخته نگاه می كردم مجله ای را هم كه روی یكی از مبلها افتاده بود را برداشتم و شروع كردم به ورق زدن .مدتی بود كه بی كاری در خانه حوصله ام را سر می برد و دایم در انتظار یك اتفاق بودم یك اتفاق خوب یك اتفاقی كه چیزی در موردش نمی دانستم اما باور داشتم كه در روند زندگی من تغییر ایجاد خواهد كرد.در این موقع تلفن به صدا در ﺁمد گوشی را كه برداشتم صدای نازنین را شناختم او هم بلافاصله مرا شناخت بعد از سلام و احوالپرسی گفت:میتونی بیای بیرون؟ به ساعت نگاه كردم تا ﺁمدن بابا خیلی مانده بود و از طرفی نازنین تنها دوست و همكلاسی من بود كه بنا به صلاحدید بابا و مامان می توانستم با او ساعتی را بیرون از منزل بگذرانم.دختر خوبی بود و از نظر اخلاقی خیلی به هم شبیه بودیم البته او تك فرزند خانواده اش بود و با اینكه تنها فرزند بود اما از شرایط ایده ال تری نسبت به من برخوردار بود و می توان گفت كه ﺁزادی نسبتا" خوبی هم داشت.ولی دختر سواستفاده گری نبود.پدر و مادرش هر دو كارمند بانك بودند و اصلیت ﺁنها شیرازی بود اما نازنین در تهران بزرگ شده بود و روی هم رفته خونگرمی و مهربانی شیرازی ها را به طور ذاتی كسب كرده بود.وقتی با توجه به ساعت فهمیدم تا ﺁمدن بابا وقت كافی برای بیرون رفتن دارم رو كردم به مامان و گفتم:مامان...نازنین و من میتونیم بریم بیرون؟ مامان هم نگاهی به ساعت انداخت و گفت:بیشتر از یه ساعت میخواید بیرون باشید؟ نازنین صدای مامان را از پشت گوشی شنید و بلافاصله گفت:بگو ﺁره...ﺁره. گفتم:ﺁره...ممكنه بیشتر از یه ساعت طول بكشه. مامان همانطور كه در ﺁشپزخانه سرگرم بود گفت:من حوصله ی جر و بحث با ایرج رو ندارم اگه تلفن بزنه و سراغت رو بگیره من چیكار كنم؟ با التماس گفتم:مامان...تو رو خدا............



دلـــــم براے تــو کــه نه ،


ولـ ــے َبرای روزهــا ی باهمـــ بودنمـان تَنـگـــ شده


براے تــو که نه ،


ولے برای "مواظِـ ـب خودت باش" شنیدن تَنـگــ شده


براے تـــو که نه ،


ولے برای نگاهـ ـے که تا پیچ سَرکوچه تعقیبم میکرد تَنـگــ شده


براے تـــو که نه ،


ولے برای دلے که نگرانم میشد تَنـگــ شده


برای خودت . . .


دلَم خیــلے تَنـگــ شده

(ghalb)  (ghalb)  (ghalb)  (ehsasi)  (doghalb)

سه شنبه 28 مرداد 1393 - 4:14:10 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


خزان عشق---فصل سی ام


خزان عشق---فصل بیست و نهم


خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت


خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت


خزان عشق---فصل بیست و پنج و بیست و شش


خزان عشق---فصل بیست و دوم و بیست و سوم


خزان عشق---فصل نوزدهم و بیستم و بیست و یکم


خزان عشق---فصل شانزدهم و هفدهم و هجدهم


خزان عشق---فصل چهاردهم و پانزدهم


خزان عشق---فصل دوازدهم و سیزدهم


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

499544 بازدید

11 بازدید امروز

90 بازدید دیروز

662 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements