×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

mosaferebahar

× گاهی به خاک سپردن یک جسد،از خواباندن یک قاب عکس و از فراموش کردن یک خاطره آسان تر است...!!! گاهی باید بد بود،برای کسی که فرق خوب بودنت را نمی داند...!!! و گاهی به آدمها؛از دست دادن را متذکر شد...!!! آدمها همیشه نمی مانند،گاهی یکجا در را باز می کنند و برای همیشه میروند...!!!
×

آدرس وبلاگ من

vatanparast.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ashkane77777

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

خزان عشق--->فصل هفتم

 دستان سردم

 


عشق به معنای آن است که تو دیگری را در ذات خود هدف بدانی.دیگری٬هرگز وسیله نیست.وسیله پنداشتن دیگری٬غیر اخلاقی ترین عمل دنیاست. ---------------------------------------------------- اوایل فكر میكردم مثل دبیرستان بیشتر لحظاتم با نازنین سپری خواهد شد ولی كم كم متوجه شدم به دلیل روابطش با فرهاد من تقریبا" حكم یك مزاحم را پیدا كرده ام...بنابراین ترجیح دادم قبل از اینكه مشكلی برای دوستیمان پیش بیاید ﺁهسته ﺁهسته خودم را كنار بكشم تا ﺁنها هم راحت باشند.اوایل برایم خیلی سخت بود ولی كم كم عادت كردم و مسیر خانه تا دانشگاه را كاملا" مسلط شدم و دیگر مشكلی برایم نبود از اینكه تنها بروم و یا تنها برگردم.هوای پاییز كم كم علائم خودش را به نمایش می گذاشت و بارانهای ناگهانی و تندش معمولا"عابرین پیاده را غافلگیر میكرد.شروع دومین ماه پاییز بود باید به كتابفروشیهای خیابان انقلاب سری میزدم و چند تا كتاب و جزوه تهیه میكردم بنابراین از دانشگاه كه خارج شدم به سمت خیابان انقلاب رفتم و به مغازه های مورد نظر مراجعه میكردم اما در هر كدام وعده ی چند روز و گاه دو هفته ی بعد را برای جور كردن جزوات مورد نظر مرا میدادند.كم كم كلافه گی را در خودم حس می كردم چرا كه هم خیلی خسته بودم و هم اینكه معطل شدن برای كتاب ها و جزوات به منزله ی عقب افتادنم از درس بود چون مطالبی كه دنبالشان بودم به سفارش یكی از استادهایمان بود و به قول بچه ها به گیر سه پیچ معروف شده بود و اگر كتابها را پیدا نمیكردم حتما در امتحان نیم ترم كه هفته ی بعد قرار بود بگیرد دچار مشكل میشدم.با نا امیدی وارد ﺁخرین كتابفروشی كه فكر میكردم نسبت به مغازه های دیگر معتبرتر است شدم...دانشجوهای زیادی در ﺁنجا بودند كه هر كدام مشغول خرید مطالب درسی مورد نظر خودشان بودند.رفتم پیش مسئول كتابفروشی و بعد از سلام اسامی كتابها و جزواتم را به او گفتم خوشبختانه جزوات را داشت اما سه جلد كتاب را هر چه جستجو كرد موفق نشد ﺁنها را پیدا كند.در این میان متوجه نگاههای پی در پی یكی از مشتریها شده بودم كه با كنجكاوی خاصی به من نگاه میكرد.خلاصه بعد از كمی معطلی فروشنده با شرمندگی گفت كه فقط جزوات را میتواند در اختیار من قرار بدهد به هر حال همان هم برای من غنیمتی بود با تشكر پول جزوه ها را پرداخت كردم و ﺁنها را تحویل گرفتم.از مغازه كه بیرون ﺁمدم متوجه شدم همان مشتری كه با كنجكاوی به خرید و در خواست من توجه میكرد نیز از مغازه خارج شد و خیلی راحت گفت:ببخشید شما باید سال اولی باشی درسته؟ برگشتم و نگاهش كردم...مؤدب به نظر میرسید و اصلا" قصد سر به سر گذاشتن نداشت...ایستادم.به طرفم ﺁمد و گفت:ببخشید...سلام. به ﺁرامی گفتم:سلام. ادامه داد:من حمیدرضاشهیدی هستم.دانشجوی رشته تخصصی پزشكی...ﺁسیب شناسی در اندام بینایی. ﺁب دهنم را قورت

دادم...رشته اش محشر بود...یعنی یك پا مخ.گفتم:بله؟

خیس شدن

بفرمایید...فرمایشی داشتید؟ لبخندی زد و گفت:شنیدم دنبال سه جلد كتاب میگشتی كه نتونستی اینجا تهیه كنی. دوباره یاد مشكل پیش ﺁمده ام افتادم بی معطلی گفتم:تنها این مغازه نبود از سر انقلاب تا اینجا پیاده اومدم ولی هر جا میرم كتابها رو ندارن. دوباره لبخندی زد و گفت:خوب معلومه...شما نمیتونی به این راحتی این كتابها رو از كتابفروشیها تهیه كنی ولی اگه حمل بر فضولی نذاری من میتونم اونها رو فردا براتون بیارم...البته به صورت امانت... از خوشحالی كم مانده بود جیغ بكشم ولی خودم را كنترل كردم و پرسیدم:چرا؟ برای لحظات بسیار كوتاهی به چشمهایم خیره شد و بعد گفت:چی چرا؟ در حالیكه جزوه ها را در كیفم می گذاشتم گفتم:این كه شما من رو نمی شناسی و اون وقت میخوای سه جلد كتابی كه به قول خودتون گیر هم نمیاد به صورت امانت در اختیار من بذاری!!!. دوباره لبخندی روی صورتش نشست و عینك ظریف و شیكی كه به چشم داشت را روی بینی اش جابجا كرد و گفت:خوب شاید دلیل خوبی باشه برای ﺁشنایی... تعجب كردم و گفتم:و اگه من تمایلی به این ﺁشنایی نداشته باشم چی؟

سامسونت را در دستش جابجا كرد و گفت:خوشحال میشدم اگه شما هم بی میل نبودی ولی اصراری كه باعث زحمت بشه ندارم...ببخشید پس وقتتون رو نمیگیرم. خواست برگردد كه گفتم:ولی من به اون كتابها نیاز دارم. دوباره به صورتم خیره شد و گفت:ببخشید خوب فكر كنید اصلا" همدیگر رو ندیدم...امیدوارم بتونید كتابها رو پیدا كنید................... خواست برگردد كه گفتم:ولی من به اون كتابها نیاز دارم. دوباره به صورتم خیره شد و گفت:ببخشید خوب فكر كنید اصلا" همدیگر رو ندیدم...امیدوارم بتونید كتابها رو پیدا كنید. حرفی نزدم و او هم خداحافظی كرد و رفت.كفرم در ﺁمده بود...پسر پررو چه طور اعصاب مرا خورد كرده بود...اه.به راهم ادامه دادم و تا غروب تمام كتابفروشی هایی را كه باید مراجعه میكردم را گشتم ولی هیچیك كتابها را نداشتند.بعضی ها كه اصلا" معتقد بودند باید قید پیدا كردن كتابها را بزنم ولی امكان نداشت و باید برای پایان ترم ﺁنها را مطالعه میكردم.از پیاده رو خارج شدم و منتظر اتوبوس ایستادم كه بوق ماشین احسان به گوشم خورد وقتی نگاه كردم دیدم ناهید شیشه را پایین كشید و با خنده گفت:بیا بالا. به طرف ماشینشان رفتم كمی سردم شده بود احسان برگشت و گفت:تو تا حالا اینجا چیكار میكردی؟!!! عصبی

بودم و خسته گفتم:دنبال كتاب میگشتم...پیدا هم نكردم. احسان خنده ای كرد و گفت:تازه اول سر كار گذاشته شدنته به این زودی كه نباید جا بزنی...حالا حالاها باید واسه ی این چیزها بدویی... با عصبانیت گفتم:ﺁخه این كه وضع نمیشه. ناهید خندید.برگشت به سمت عقب و گفت:خانم خوشگل حالا با این عصبانیت مگه میتونی اونها رو پیدا كنی كه اینجوری اخمات رو توی هم كردی؟ --نه...ولی ﺁخه باید اونها رو گیر بیارم. احسان وارد پمپ بنزین شد تا بنزین بزند...ماشین جلویی احسان هم مشغول زدن بنزین بود كه یكدفعه احسان گفت:ناهید نگاه كن راننده ی جلویی رو میشناسی؟ ناهید به جلو نگاه كرد...منهم همینطور...با تعجب دیدم همان مشتری كتابفروشی بود كه به خاطر كتابها كمی حالم را گرفته بود ولی حرفی نزدم .ناهید گفت:ا...ا...حمیدرضاس. و بعد احسان به عنوان اذیت كردن او دستش را روی بوق ماشینش گذاشت ولی راننده جلویی بدون اینكه هل بشود و یا حتی عصبانی بشود با خونسردی كامل كار خودش را دنبال میكرد.بالاخره ناهید گفت:احسان بسه...مردم كلافه شدن. احسان خندید و گفت:همه ی دنیا عصبانی شدن ولی این حمیدرضا ككشم نگزید. بعد سرش را از شیشه بیرون كرد و داد زد:ﺁقای دكتر...ﺁقای دكتر...نكنه یه وقت برگردی ببینی كی داره برات بوق میزنه ها...ﺁخه ممكنه انرژی مصرف كنی! تازه راننده جلویی برگشت...دیدم میخنده و با دست اشاره كرد كه ماشینش را از سكو خارج میكند و ﺁن طرف خیابان منتظر میماند.ناهید رو كرد به من و گفت:این راننده ی ماشین جلویی رو دیدی؟از اون مخهای درجه یك دانشگاه شهید بهشتیه...بچه ی فوق العاده مودب و خونواده داریه...ولی نمیدونیم چرا هیچ وقت به دختری روی خوش نشون نمیده...نمیدونی

سری 32 تصاویر متحرک عاشقانه � بهمن ماه ۹۲ - سری چهاردهم,تصاویر متحرک عاشقانه

الهام...دخترها براش غش و ضعف میكنن ولی خیلی خودش رو میگیره و اصلا" انگار هیچ كسی رو ﺁدم حساب نمیكنه! حرفی نزدم و از اینكه دیدم به طرف دیگر خیابان رفت و ماشینش را پارك كرد و منتظر ایستاد كمی احساس ناراحتی میكردم.بالاخره احسان هم بنزین زد و با ماشین به سمتی كه او پارك كرده بود رفتیم.وقتی احسان ماشین را پارك كرد او به سمت ما ﺁمد...احسان پیاده شد و با هم دست دادند و خوش و بش كردند در تمام این مدت ناهید دائم تكرار میكرد:واقعا"پسر ﺁقاییه...دكتری كاملا" برازنده اشه. او سرش را پایین ﺁورد تا به ناهید هم سلامی بكند و بعد به من كه عقب نشسته بودم نگاه كرد متوجه شدم كه او هم بلافاصله مرا شناخت...مكث كوتاهی كرد ولی اصلا" حرفی نزد و خیلی مودب سلام كرد...منهم خیلی كوتاه جواب دادم...بعد دوباره صاف ایستاد و با احسان مشغول صحبت شد.در این موقع بوقهای ماشین فرهاد را هم شنیدیم.ﺁنها هم ماشین را جلوی ماشین حمیدرضا پارك كردند و با نازنین از ماشین پیاده شدند و به طرف احسان و حمیدرضا ﺁمدند...معلوم بود كه فرهاد هم دوستی قدیمی با حمیدرضا دارد چرا كه خیلی گرم و صمیمی با هم برخورد كردند...نازنین هم چون هوا سرد بود نگذاشت من و ناهید پیاده شویم و خیلی سریع بعد از سلام درب ماشین را باز كرد و پرید توی ماشین و كنار من نشست.با تعجب گفتم:تو امروز ماشین نیاورده بودی!!!؟ خندید و گفت:چرا...بردم خونه گذاشتم و بعد با فرهاد اومدم بیرون. گفتم:تونستی كتابها و جزوه ها رو پیدا كنی؟ خندید و گفت:نه...اصلا" دنبالشم نگشتم. با تعجب گفتم:چرا؟!!! گفت:حالا تا پایان ترم كلی وقت داریم. گفتم:ولی من خیلی گشتم...نازنین كتابها اصلا" گیر نمیاد...فقط جزوه ها رو پیدا كردم. دوباره خندید و گفت:ول كن بابا...بالاخره جورش میكنیم. در این موقع احسان سرش را از شیشه ماشین داخل كرد و گفت:الهام یه زنگ بزن خونه مامان نگرانت نشه...در ضمن بگو كه با منی و شام بیرون میخوریم. دلم نمیخواست با ﺁنها بروم بنابراین گفتم:نمیشه منو ببری خونه؟ ناهید گفت:ا...چرا خودت رو لوس میكنی...خوب بیا بریم دیگه. نازنین گفت:راست میگه دیگه. گوشی ام را از كیفم بیرون ﺁوردم و با خانه تماس گرفتم و موضوع را به مامان گفتم او هم كه تقریبا" از دیر كردن من نگران شده بود خیالش راحت شد.وقتی گوشی را قطع كردم...نازنین از ماشین پیاده شد و به همراه فرهاد سوار ماشین خودشان شدند دیدم حمیدرضا هم سوار ماشینش شد.احسان ماشین را روشن كرد.ناهید پرسید:حمیدرضا هم میاد؟ احسان گفت:ﺁره. ناهید با تعجب گفت:چه عجب نگفت نه مرسی كار دارم باید زود برم خونه. احسان خندید و گفت:بابا بیچاره واقعا" درساش سخته...قصد خودنمایی نداره

   Naghmehsara (553) 

به من چه مربوط که


آدم زندگی هیچ کس نیستی


من فقط عاشقی بلدم


چیزی هم در بساط نداشته باشم


قلبم پر است


عاشقی تقصیر من نیست


تقدیر است که

قرعه به نام تو افتاده

             

Naghmehsara (602)

سری 32 تصاویر متحرک عاشقانه � بهمن ماه ۹۲ - سری چهاردهم,تصاویر متحرک عاشقانه

دوشنبه 17 شهریور 1393 - 5:06:28 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

na

na.

http://sssssssss.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 19 شهریور 1393   10:05:23 PM

Likes 1

خیلی قشنگ وغمگین http://www.chatv.ir/theme/images/smilies/(s275).gifبخصوص اهنگت

http://vatanparast.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 19 شهریور 1393   3:12:49 AM

Likes 1

دوستان عزیزم بابت نگاه های زیبایتان ممنون هستم

سربلند و سرافراز باشید

http://up.parastuhaye-ashegh.ir/up/parastuhaye-ashegh/Pictures/eshghyaniiiiiiii/93-4-30/2%20(40).jpg


 

میدونی !

دنیا کوچکتر از اونیه که فکرش را میکنی ،

یه روزی

یه جاییکه فکرش رو نمیکنی و نمیکنم

بهم میرسیم !!

آن روز

دیدنی خواهی بود ....

ارسال پيام

سه شنبه 18 شهریور 1393   10:25:17 PM

Likes 1

http://ba-to-khoshbakhtam.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 18 شهریور 1393   12:13:56 PM

Likes 1

آخرین مطالب


خزان عشق---فصل سی ام


خزان عشق---فصل بیست و نهم


خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت


خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت


خزان عشق---فصل بیست و پنج و بیست و شش


خزان عشق---فصل بیست و دوم و بیست و سوم


خزان عشق---فصل نوزدهم و بیستم و بیست و یکم


خزان عشق---فصل شانزدهم و هفدهم و هجدهم


خزان عشق---فصل چهاردهم و پانزدهم


خزان عشق---فصل دوازدهم و سیزدهم


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

498886 بازدید

4 بازدید امروز

177 بازدید دیروز

1099 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements