×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

mosaferebahar

× گاهی به خاک سپردن یک جسد،از خواباندن یک قاب عکس و از فراموش کردن یک خاطره آسان تر است...!!! گاهی باید بد بود،برای کسی که فرق خوب بودنت را نمی داند...!!! و گاهی به آدمها؛از دست دادن را متذکر شد...!!! آدمها همیشه نمی مانند،گاهی یکجا در را باز می کنند و برای همیشه میروند...!!!
×

آدرس وبلاگ من

vatanparast.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ashkane77777

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

خزان عشق--->فصل چهاردهم و پانزدهم

   


هنگامی که عشق٬وجود تو میشود٬در تو جشنی به پا میشود.جشنی که بی صداست٬جشنی که بی ساز و آواز است٬اما سرشار از نغمه های آسمانی است. ---------------------------------- سرم را از روی كتابها بلند كردم و به او نگاه كردم و گفتم:آره...چطور مگه؟ از چشمهایش برق شوق میبارید و گفت:آخه منم اونجام و طرحم رو میگذرونم...البته اگه بشه اسمش رو طرح گذاشت...حالا چی شد اونجا رو انتخاب كردی؟ گفتم:آخه مسیر ماشین خورش برام راحتتر بود... لبخندی زد و گفت:دیگه نگران مسیر نباش خودم دربست درخدمتم... خنده ام گرفت...در این موقع غذایمان را ﺁوردند.واقعا" پیتزای خوشمزه ای داشت و به جرات میتوانم بگویم با اینكه خیلی جاها برای خوردن پیتزا با احسان رفته بودم اما اینجا واقعا" غذایش از كیفیت بالایی برخوردار بود.از شیشه بیرون را نگاه میكردم هنوز از شدت باران كم نشده بود؛حمیدرضا سفارش نسكافه داد.توی آن هوا عطر نسكافه حسابی آدم را سر حال می آورد.هنوز ساكت بود از رفتارش فهمیدم چیزی میخواهد بگوید ولی انتظارم زیاد طول نكشید چون بعد از گذشت لحظاتی به چشمهایم نگاه كرد و گفت:الهام... كمی از نسكافه ام را خوردم و گفتم:بله... در حالیكه كمی شكر به فنجانش اضافه میكرد ادامه داد:ببین من تا حالا عشق رو اینجوری تجربه نكردم ولی حالا كه ذره ذره دارم به عمق میرسم همین اول راه یه خواهشی ازت دارم...و این خواهشم رو عاجزانه میخوام همیشه به خاطر داشته باشی... خیلی جدی داشت صحبت میكرد؛سعی كردم تمام حواسم را جمع كنم ببینم چی میخواهد بگوید بنابراین فنجانم را روی میز گذاشتم و دو دستم را زیر چانه ام زدم و نگاهش كردم تمام قصدم این بود كه حواسم را روی حرفهایش متمركز كنم.یكدفعه لبخندی زد و سرش را پایین گرفت و خیلی ﺁرام گفت:الهام هیچوقت اینجوری نگام نكن...برای اینكه اصلا" حرفام یادم میره..! دستم را از زیر چانه ام برداشتم و به صندلی تكیه دادم و گفتم:خوب...پس من چه جوری باید به حرفت كه اینقدرم از نظر خودت مهمه توجه كنم!؟ دوباره لبخندی زد و گفت:فقط میخوام گوش كنی من به همین قانعم. گفتم:خوب؟ یك دستش را به صورتش كشید و گفت:این حرفی كه الان میزنم رو هیچ وقت نمیخوام تكرار كنم! اون اینه كه... دوباره ساكت شد.برای چند لحظه نگاهش كردم ولی ساكت شده بود! حوصله ام سر رفت و گفتم:خوب...بگو...چی میخواستی بگی؟ ادامه داد:الهام...خیلی دوستت دارم...نمیدونم چه جوری ولی بدجوری اسیرم كردی...من كسی نبودم كه به غیر از درس و دانشگاه به چیز دیگه ای توجه داشته باشم...ولی از همون روزی كه توی كتابفروشی دیدمت درست مثل این بود كه دلم رو گم كردم دائم در وجودم چیزی تهی و خالی میشد وقتی خوب فكر كردم فهمیدم تویی كه با ذره ذرۀ وجودم بازی میكنی... خنده ام گرفته بود.دوباره یك دستش را زیر چانه اش قرار داد و گفت:منم قبلا" به این حرفها میخندیدم و چون هنوز واقعا" دلبستگی و عاشقی رو تجربه نكرده بودم و همیشه فكر میكردم اصلا" عشقی وجود نداره در نتیجه تمام روابط دخترها و پسرها رو هرزگی و بطالت وقت میدونستم اما حالا نظرم عوض شده... تمام مدتی كه این حرفها را میزد مطمئن بودم هنوز قسمت اصلی حرفش را نگفته!بالاخره بعد از شكستن یك سكوت طولانی كه سرش پایین مانده بود و به شكلهای روی میز خیره شده بود سرش را بلند كرد و مستقیم توی چشمهایم نگاه كرد و گفت:الهام...با تمام این حرفها كه گفتم و میدونم كه در ادامۀ این روابط چقدر دلبستگی و علاقه ام به تو بیشتر خواهد شد؛اما همین الان یه خواهش رو عاجزانه ازت دارم و اون اینه كه((هیچ وقت با احساس من بازی نكن..!)) حالا نه تنها از تعجب چشمهایم گرد شده بود اخمهایم هم در هم رفت و گفتم:منظورت چیه؟!!........... حالا نه تنها از تعجب چشمهایم گرد شده بود اخمهایم هم در هم رفت و گفتم:منظورت چیه؟!! بلافاصله در جوابم گفت:عصبانی نشو...منظورم اینه كه هر چقدر دوستی و روابطمون طول كشید مهم نیس! اگه هر لحظه كسی توی زندگیت پیدا شد كه به من ترجیحش میدادی...من رو بازی ندی...اونقدر شعور دارم كه اگه روزی واقعیت رو بهم بگی با وجود تمام تلخیش اونرو بپذیرم؛گرچه ممكنه خودم از بین برم ولی نمیخوام در هیچ لحظه ای با احساسم بازی كنی...همیشه خود واقعیت باش هر چقدرم اون واقعیت برای من تلخ باشه مهم نیس...اما فقط با من و دلم بازی نكن... ساكت نگاهش میكردم.همانطور كه بهم نگاه میكرد گفت:این قول رو به من میدی؟...من فقط همین رو ازت میخوام. گفتم:اگه تو ذهنت نسبت به من این پیشگویی رو میكنه پس خیلی اشتباه میكنی كه اصرار به ادامۀ رابطه با من داری... به میان حرفم ﺁمد و گفت:نه...ناراحت نشو...من در مورد تو این فكر رو

نمیكنم...ولی از بس شنیدم و در مورد بچه های دانشگاه این بازیها رو دیدم فقط همین باعث شده كه از تو این خواهش رو داشته باشم. لبخند كمرنگی روی لبهایم نشست و فقط خیره نگاهش كردم.تكرار كرد:قول میدی؟ گفتم:به تو قول میدم كه نه با احساس تو و نه با احساس هیچ كس بازی نكنم؛این خصلت در وجود من نیس. لبخندی از رضایت توی صورتش نقش بست و دیگر صحبتی نكرد.بعد از اینكه نسكافۀ هر دوی ما تمام شد گفتم:حمیدرضا میشه من رو برسونی خوونه؟ بلند شد و بارونی اش را كه پشت صندلی گذاشته بود پوشید و گفت:من میرم صورت حساب رو بپردازم...صبر كن الان برمیگردم و میریم. وقتی رفت سامسونتش را از زیر میز برداشتم و جلوی درب خروجی منتظرش ایستادم؛بعد از چند دقیقه برگشت و رفت كه سامسونتش را بردارد وقتی دید در

دست من است لبخندی كه حاكی از هزار تشكر بود را به لب آورد و آمد؛بعد از تشكر آنرا از من گرفت و با هم از درب بیرون رفتیم.ساعت تقریبا" سه و ده دقیقه بود كه جلوی درب منزلمان نگه داشت.به خاطر ناهار از او تشكر كردم وقتی خواستم پیاده بشوم گفت:الهام...من دو روزم در هفته آزاده یكی همین شنبه ها و دیگری چهارشنبه ها...یادت باشه این دو روز هفته برنامه ی خاصی برای خودت نذاری چون اگه تو هم راضی باشی این دو روز رو با هم بیرون باشیم. برگشتم و نگاهش كردم و فقط خندیدم وقتی از ماشین پیاده شدم دوباره به خاطر كتابها از او تشكر كردم.وقتی خداحافظی كردم هنوز چند متر جلوتر نرفته بود كه دیدم دوباره ایستاد و بوق كوتاهی زد فهمیدم كاری دارد خواستم به طرفش بروم كه از ماشین پیاده شد و گفت:صبحها چه ساعتی میری دانشكده؟ گفتم:من فقط یكشنبه؛دوشنبه؛سه شنبه دانشكده هستم امروزم استثنا"به دانشكده اومده بودم. گفت:خوب...همین روزا...چه ساعتی از خونه خارج میشی؟ كمی فكر كردم و گفتم:اگه هوا مساعد باشه شش و نیم ولی اگه شرایط جوری باشه كه ماشین سخت گیرم بیاد معمولا" شش از خونه خارج میشم. بلافاصله گفت:از این به بعد تنها دانشكده نرو منتظر باش میام دنبالت. خندیدم و گفتم:دیدی گفتم خیلی بیكاری... او هم خندید و گفت:تو اینطوری فكر كن...ولی یادت نره بهت چی گفتم...منتظر باش تا بیام دنبالت. دوباره خندیدم و گفتم:و اگه نیومدی به استادم چی بگم؟بگم ببخشید استاد...حمیدرضا دنبالم نیومد!!! در حالیكه دوباره سوار ماشین میشد خندید و گفت:نگران نباش سرم بره حرفم نمیره. دستش را از شیشۀ ماشین بیرون ﺁورد و خداحافظی كرد و دور شد.كلیدم را از جیبم بیرون آوردم و درب را باز كردم وقتی وارد حیاط شدم فهمیدم احسان هنوز نیامده چون ماشینش در حیاط نبود.وارد هال كه شدم دوباره از باران خیس شده بودم؛مامان وقتی چشمش به من افتاد بعد از اینكه جواب سلامم را داد گفت:سریع برو حمام یه دوش آب گرم بگیر تا سرما توی تنت نمونه. مقنعه ام را درآوردم و كاپیشنم را روی یكی از رادیاتورهای هال انداختم و نشستم؛مامان رفت به آشپزخانه.داشتم افكارم را جمع و جور میكردم تا اتفاق امروز را برای مامان تعریف كنم؛اصلا" دلم نمیخواست با توجه به زیركی مامان كه این اواخر متوجۀ آن شده بودم دستم پیش مامان رو بشود.به همین خاطر تصمیم گرفتم از همین ابتدا همه چیز را خودم برایش بگویم تا با صلاحدید مامان

تصمیمهای آینده ام را بگیرم.دیدم مامان در آشپزخانه مشغول دم كردن چایی است.وقتی كارش تمام شد و برگشت دید كه من هنوز در هال روی یكی از مبلها نشسته ام با تعجب گفت:ا...تو هنوز اینجا نشستی؟!! مگه نگفتم برو حمام؟!! گفتم:مامان میتونم باهاتون صحبت كنم؟ نگاهش كردم؛ابروهایش را بالا برده بود و به من خیره نگاه كرد.سرم را پایین انداختم؛نمیدانم چرا ولی تحمل خیره شدن چشمهایش را روی خودم نداشتم!وارد هال شد و رو به روی من نشست و گفت:اتفاقی افتاده؟ دوباره به مامان نگاه كردم و گفتم:نه...نگران نشید...فقط... گفت:فقط چی؟...چرا مثل آدم حرف نمیزنی؟ آرام آرام دكمه های روپوشم را باز كردم و گفتم:چرا شما اصلا" از من نمیپرسید كه ناهار كجا بودم؟ نفسی به راحتی كشید و گفت:ترسیدم...فكر كردم مشكلی برات پیش اومده...خوب دختر این كه دیگه سوال نداره...احسان سر ظهری زنگ زد و گفت كه تو با یكی از دوستات ناهار بیرونی. دوباره به چشمهای مهربان مامان نگاه كردم و گفتم:فقط همین رو گفت؟یعنی نگفت با كی بیرونم؟ مامان از جایش بلند شد و دوباره به سمت آشپزخانه رفت و در همان حال گفت:چرا مزخرف میگی؟خوب گفت كه با یكی از دوستاتی دیگه...مگه قرار بود چیز دیگه ای هم بگه؟! مامان به آشپزخانه رفت و مشغول جمع ﺁوری ظروف شسته از جا ظرفی شد؛همانطور كه روی راحتی نشسته بودم گفتم:مامان... از آشپزخانه بیرون نیامد و از همانجا گفت:چیه؟بگو. لبم را با دندان گزیدم و گفتم:من با حمیدرضا بیرون بودم...رفتیم با هم ناهار خوردیم. مامان در آشپزخانه ساكت شده بود اما بیرون نیامد

؛فهمیدم هیچ حركتی هم نمی كند چون دیگر صدای پایش و یا ظرفی هم به گوشم نمی رسید.سرم را پایین انداخته بودم و منتظر ماندم سوالاتش را شروع كند.اما هیچی نگفت فقط سكوت بود.بعد از چند لحظه فقط شنیدم كه گفت:بلند شو برو حمام...چند بار بگم؟ شاید گستاخی كرده بودم یا بچه گی اما این چیزی بود كه به ذهنم رسیده بود؛من دلم میخواست مامان از وضع من كاملا" باخبر باشد؛اگر بنا بود كاری بكنم دلم نمیخواست با دروغ و پنهان كاری باشد

چرا كه دروغ و پنهان كاری را در انجام اعمال ناشایست شاید مجاز میدانستم؛پس اگر بنا بود این عمل من كاری ناشایست باشد چه بهتر شروع نشده به پایان برسد.از روی راحتی تكان نخوردم؛حالا مامان در درگاه آشپزخانه ایستاده بود و مرا نگاه میكرد؛سرم را بلند كردم دیدم به من نگاه میكند.آمد داخل هال و روی یكی از راحتی ها نشست و گفت:خوشحالم كه در تربیت بچه هام زیاد به خطا نرفتم...حالا بلند شو برو حمام...زیادم خودت رو درگیر قضایا نكن...احسان همه چیز رو در مورد حمیدرضا به من گفته...مطمئن باش هر قدر حواسم به احسان بوده...صد برابرش نسبت به تو حساسم...مطمئن باش اگه دقیقه ای از حال احسان بیخبر نبودم؛ثانیه ای هم از وضعیت تو غافل نموندم و این وضعیت تا وقتی كه زنده هستم و تو و احسان رو به سر و سامون نرسوندم ادامه داره و از این تاریخ به بعد شاید بیشترم بشه اما نه به صورتی كه تو اونرو احساس كنی و معذب بشی ولی مطمئن باش لحظه ای نیست كه در زندگیت سپری بشه و من از اون بیخبر باشم...حالام دیگه نمیخوام در این مورد از زبونت چیزی بشنوم...هروقت خودم ازت سوالی کردم اون موقع ازت انتظار پاسخ دارم...خوب دیگه بلند شو برو دوشت بگیر... نمیدانستم در آن لحظه باید چی بگویم ولی واقعا" از داشتن چنین مادری احساس غرور بهم دست داده بود


در هنگام و هنگامه ی عاشقی٬چهره ی آدمها می درخشد.حتی عشقهای معمولی نیز عاشقان را نورانی میکند. ---------------------------------- نمیدانستم در آن لحظه باید چی بگم ولی واقعا" از داشتن چنین مادری احساس غرور بهم دست داده بود؛برای لحظه ای چنان دلم قرص و محكم شد و مامان برایم به منزلۀ بزرگترین تكیه گاه و پشت و پناه جلوه كرد كه ناخودآگاه از جایم بلند شدم و دستم را دور گردنش انداختم ولی نفهمیدم چرا گریه ام گرفت..! او هم مثل فرشته ای كه یك بچۀ كوچك را در آغوش بگیرد بغلم كرد و فقط برای چند دقیقۀ متوالی نوازش دستهای مهربانش را روی سرم حس میكردم.بعد از چند دقیقه كه به همین منوال گذشت دو ضربۀ ملایم پشتم زد و گفت:بسه دیگه...بلند شو برو حمام الان سر و كلۀ ایرج و احسان هم پیدا میشه...بلند شو به كارم برسم...هنوز فكری برای شام نكردم...یه ساعت دیگه باید برای شام گریه كنی... خنده ام گرفت و دوباره بوسیدمش؛او هم مرا بوسید و آرام گفت:فقط بپا دست از پا خطا نكنی... بعد بلند شد و به آشپزخانه رفت.منهم رفتم بالا و حوله ام را برداشتم و به حمام رفتم.وقتی بیرون آمدم احسان برگشته بود و تقریبا" یك ساعت بعد بابا هم آمد.در تمام مدتی كه برای شام پایین بودم احسان اصلا" به من نگاه نمیكرد و دائم خودش را به هر چیزی سرگرم میكرد و سعی داشت به هیچ عنوان با من برخورد نكند؛منهم وقتی این مطلب را فهمیدم ترجیح دادم كمتر جلوی چشمش باشم.بابا بعد از شام كلی مدارك و اسناد روی میز ناهارخوری گذاشت و حسابی سرش با آنها گرم بود؛مامان گفته بود كه كار سنگینی را شروع كرده است و برای همین موضوع چكهای سنگینی هم كشیده.در مسائل مادی مامان هیچ وقت در كار بابا دخالت نمیكرد؛یعنی بابا هیچ وقت این اجازه را به مامان نداده بود برای همین آن شب هم وقتی بابا در ناهارخوری مشغول بررسی اسنادش شد طبق روال همیشه من و احسان بعد از گفتن شب بخیر برای خواب به اتاقهای خودمان در طبقۀ بالا رفتیم.یكشنبه صبح كه بیدار شدم احسان هنوز خواب بود؛میدانستم امروز كلاس ندارد ولی همیشه عادت داشتم صبحها حتی برای یك لحظه هم شده ببینمش؛آرام درب اتاقش را باز كردم مثل همیشه روی تخت خوابیده بود و بالشتش را روی سرش گذاشته بود.كمی ایستادم و نگاهش كردم؛خیلی دوستش داشتم دلم میخواست بالشتش را بردارم و صورتش را ببوسم اما میدانستم اگر این كار را بكنم دیگر نمیتواند بخوابد؛بنابراین بیصدا برگشتم و به محض اینكه خواستم از اتاقش خارج شوم به آرامی صدا كرد:الهام... سر جایم میخكوب شدم.به طرفش برگشتم دیدم بالشت هنوز روی سرش است.از دیشب كه آمده بود فقط جواب سلام من را داده بود و بعد از

آن در تمام مدت سعی كرده بود نه به من نگاه كند و نه با من حرفی بزند!!! برای لحظه ای فكر كردم اشتباه میكنم و فقط به نظرم رسیده كه مرا صدا كرده! دولا شدم تا صورتش را از زیر بالشتش ببینم كه دیدم بالشت را از روی صورتش برداشت و چراغ خواب كنار تختش را روشن كرد.گفتم:ای وای معذرت...بیدارت كردم؟ بلند شد و روی تختش نشست و گفت:نه...خیلی وقته بیدارم! دستش را لای موهایش كرد و در حالیكه هنوز سعی میكرد به من نگاه نكند گفت:با حمیدرضا میری دانشكده؟ رفتم كنارش روی تخت نشستم و گقتم:ببین احسان...من اصلا" اونطور كه تو حمیدرضا رو میشناسی نمیشناسمش...نظر تو همیشه برای من مهم بوده ولی در این مورد خیلی بیشتر مهمه...من اگه بدونم كه تو اصلا" به ایجاد یا ادامۀ رابطۀ بین من و حمیدرضا راضی نیستی...به جون احسان قسم میخورم...اصلا" ناراحت نمیشم...اتفاقی نیفتاده...همه چیز رو تموم شده فرض میكنم...به جون احسان قسم خوردم...تو خودت میدونی كه چقدر برام عزیزی...پس... احسان برگشت و به صورت من نگاه كرد و گفت:الهام مطمئن باش هر كس دیگه غیر از حمیدرضا طرف تو اومده بود الان گورشم كنده بودن...ولی با تمام این حرفها... بلافاصله گفتم...................... احسان برگشت و به صورت من نگاه كرد و گفت:الهام مطمئن باش هر كس دیگه غیر از حمیدرضا طرفت اومده بود الان گورشم كنده بودن...ولی با تمام این حرفها... بلافاصله گفتم:چی؟ با تمام این حرفها چی؟ دستش را دور گردنم انداخت و گفت:غیر از اینكه من دائم مراقبتم...خودتم مراقب باش. بعد پیشانیم را بوسید.دلیلش را نفهمیدم ولی حلقۀ اشكی به چشمهایم نشست

از جایم بلند شدم و او را تنها گذاشتم.وقتی به پایین رفتم مامان صبحانه را آماده كرده بود.از آثار به جا مانده معلوم بود بابا صبحانه اش را خورده و رفته.بعد از اینكه صبحانه ام را خوردم رفتم بالا تا آماده شوم و به دانشكده بروم كه متوجه شدم احسان به حمام رفته! میدانستم موضوع من و حمیدرضا خواب راحت صبح را كه همیشه شیفته اش بود از چشمهایش گرفته.از خانه كه بیرون میرفتم احسان از حمام بیرون آمده بود؛وقتی با او خداحافظی میكردم به من نگاه نكرد و فقط جوابم را داد.از مامان هم كه خداحافظی كردم سفارش كرد چتر بردارم چون هنوز هوا ابری و گرفته بود.چترم را از روی جا لباسی دم درب برداشتم و به حیاط رفتم.بارش باران باز شروع شده بود و به خاطر شرایط فصل و آب و هوای ابری آنروز آسمان كمی دیرتر از معمول روشن میشد.وقتی از درب حیاط بیرون رفتم با خاموش و روشن شدن چراغهای ماشینی كه چند متر عقبتر از خانۀ ما پارك كرده بود فهمیدم حمیدرضاست كه منتظرم مانده.به محض اینكه به طرف ماشینش رفتم او هم پیاده شد و با لبخند جواب سلام من را داد و صبح بخیری هم گفت.وقتی سوار

ماشین شدم داخل ماشین بر عكس هوای پاییزی بیرون خیلی گرم بود.پرسیدم:تو امروز كلاس داری؟ باز هم همان لبخند پر از محبتش به لبش آمد و گفت:نه. گفتم:پس چرا صبح زود از خونه بیرون اومدی؟ نمیخوام بگی به خاطر من این كار رو كردی... این بار با صدای دلنشینی خندید و گفت:نه كلاس ندارم...ولی باید بیمارستان باشم. خوشحال شدم! چون اگر میخواست بگوید كه فقط به خاطر من این موقع صبح از خانه خارج شده مطمئنا" احساس خوبی به من دست نمیداد.بعد از طی مسیر كوتاهی گفت:الهام پنجشنبه میای بریم تولد؟ با تعجب نگاهش كردم و گفتم:تولد؟!!...نه. همانطور كه ماشین را هدایت میكرد با تعجب بیشتری نسبت به حالت من؛رو كرد به من و گفت:چرا؟!! از حرفش ناراحت شده بودم...چرا او این خواسته را از من داشت؟ شاید او فكر میكرد من آنقدر بی پروا هستم كه بعد از این مدت كوتاه آشنایی خیلی راحت راضی به رفتن در هر مهمانی با او باشم!!! دوباره پرسید:چرا نمیای؟...حرف بدی زدم؟ كمی اخمهایم در هم رفته بود.نگاهی بهش كردم و گفتم:تو در مورد من چی فكر كردی؟ به چشمهایم خیره شد و گفت:خیلی...خیلی اونقدر كه تمام لحظه هام فقط به تو فكر میكنم... به میان حرفش پریدم و گفتم:اه...بسه...اینقدر رومانتیك صحبت نكن. خیلی جدی گفت:من جدی میگم...تمام لحظه هام با فكر كردن به تو پر شده... كیفم كه روی پایم بود را چنگ زدم و گفتم:برای همینه كه فكر كردی من همه جا با تو راه میفتم و میام؟ ببین من نمیدونم تو با چه دخترهایی تا حالا نشست و برخاست داشتی ولی چیزی رو كه دلم میخواد بدونی اینه كه من اونطوری كه تو فكر میكنی نیستم. پشت چراغ قرمز ماشین را متوقف كرد و خیره به من نگاه كرد و گفت:مگه من در مورد تو چه فكری كردم كه اینقدر عصبانی شدی؟ در ثانی من خودم حواسم خیلی جمعه جایی تو رو ببرم كه احیانا" كوچكترین خطری برای شخصییتت هم نداشته باشه چرا كه خودم اصلا" اهل رفتن به اون مهمونیهایی كه شاید در ذهن تو باشه نیستم؛من فقط از تو خواستم كه پنجشنبه با من بیای تولد...چرا اینقدر زود قضاوت میكنی و به سرعت عصبی میشی؟!! اول بپرس تولد كی...كجا...بعد اگه دیدی من حرف نامربوط زدم اونوقت یه گوله آتیش بشو... چراغ سبز شد و دوباره ماشین را به حركت درآورد.گفتم:تو چطور فكر میكنی كه من باید هر جا با تو راه بیفتم و بیایم من... كمی عصبی شد و

گفت:الهام...چرا هی میگی هر جا...هر جا...من خودم اونقدر شعور دارم كه تو رو هر جایی نبرم...پنجشنبه تولد اشكان پسر برادرمه و براش جشن گرفتن منم دیدم بهترین موقعیته كه تو رو به خونواده ام معرفی كنم در ضمن تو هم اونها رو ببینی... بلافاصله گفتم:دیگه بدتر...بیام بین خونواده ات كه چی بشه؟!! بیام تا اونهام بگن چقدر ول و... نگذاشت حرفم تمام شود حالا واقعا" عصبی شده بود؛با سرعت خیلی وحشتناكی در بزرگراه مشغول رانندگی شده بود در حالیكه كلافه گی از صدایش میبارید گفت:الهام این چه طرز تفكریه كه تو داری؟!! تو از كجا میدونی كه دیگران در مورد تو چطور فكر میكنن در حالیكه هیچ شناختی نسبت به اونها نداری؟!! سرعت ماشینش هر لحظه بیشتر میشد بنابراین با دستپاچگی گفتم:حالا چرا اینطوری رانندگی میكنی؟!!...چه خبره؟ بلافاصله فهمید كه چقدر نسبت به سرعت بالایش استرس پیدا كرده ام به آرامی از خط سرعت فاصله گرفت و كم كم شتاب ماشین را گرفت بعد گفت:ببین الهام...خونوادۀ من اصلا" اونطوری كه تو فكر میكنی نیستن...من پدرم سالها پیش فوت كرده؛دو برادر دارم كه هر دو پزشكن و ازدواج كردن؛برادر بزرگم امیرحسین؛دو دختر8 ساله و9ساله داره و برادر دومم هم امیرمسعود كه یه پسر داره به نام اشكان و 2سالشه.همسر امیرحسین دخترخالمه و خونه داره؛همسر امیرمسعودم نسبت فامیلی با ما نداشته اما دختر خیلی خوبیه اونم خونه داره.در حال حاضر من با مامانم زندگی میكنم؛پنجشنبه هم كه میگم جشن تولده نه اون جشنی كه در ذهن توس بلكه یه مهمونیه خونوادگی و مختصره كه در نهایت خونوادۀ همسر امیرمسعودم خواهند بود.من قصدم از بردن تو به تولد صرفا" به خاطر اینه كه مامان تو رو ببینه چرا كه وقتی از تو براش تعریف كردم حسابی در دیدن تو مشتاقه...حالام اصراری كه منجر به عذاب برای تو بشه نمیكنم...ولی اینو بدون كه اگه تو نیای هفتۀ بعد مامانم به خونۀ شما میاد... یكدفعه مثل برق گرفته ها شدم به طرفش برگشتم و گفتم:مادرت به خونۀ ما میاد!!!برای چی؟ لبخندی به لب نشاند و گفت:معمولا" مادر یه پسر برای چی به خونۀ دختری میره؟ خیره نگاهش كردم و گفتم:حمیدرضا خواهش میكنم...یه وقت این كار رو نكنی...من اصلا" و به هیچ عنوان حالا حالا ها قصد ازدواج ندارم...تا وقتی كه كاملا" بتونم روی تو قضاوت بكنم...تو حق نداری سر خود یه همچین كاری بكنی...اینرو خیلی جدی میگم؛اگه حداقل میخوای روابطمون حفظ بشه باید به این خواهش من عمل بكنی...تو حالا حالا ها نباید دست به یه همچین كاری بزنی. با نگاهی پر از محبت به من نگاه كرد و گفت:پس تو بیا تا مامان تو رو ببینه...مطمئن باش هیچكس در مورد تو بد فكر نمیكنه...چون همه من رو خوب میشناسن و میدونن انتخابی كه كردم جای هیچ حرف و سخنی نداره...میای؟

یکشنبه 13 مهر 1393 - 10:31:53 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://noorani.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 19 مهر 1393   6:25:36 PM

http://noorani.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 19 مهر 1393   6:25:02 PM

http://ba-to-khoshbakhtam.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 14 مهر 1393   4:19:58 PM

Likes 3

ممنون از داستان قشنگت...همراه هميشگي شما، فائزهعکسهایی از گلهای بسیار زیبا ، www.irannaz.com

آخرین مطالب


خزان عشق---فصل سی ام


خزان عشق---فصل بیست و نهم


خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت


خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت


خزان عشق---فصل بیست و پنج و بیست و شش


خزان عشق---فصل بیست و دوم و بیست و سوم


خزان عشق---فصل نوزدهم و بیستم و بیست و یکم


خزان عشق---فصل شانزدهم و هفدهم و هجدهم


خزان عشق---فصل چهاردهم و پانزدهم


خزان عشق---فصل دوازدهم و سیزدهم


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

498940 بازدید

58 بازدید امروز

177 بازدید دیروز

1153 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements