×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

mosaferebahar

× گاهی به خاک سپردن یک جسد،از خواباندن یک قاب عکس و از فراموش کردن یک خاطره آسان تر است...!!! گاهی باید بد بود،برای کسی که فرق خوب بودنت را نمی داند...!!! و گاهی به آدمها؛از دست دادن را متذکر شد...!!! آدمها همیشه نمی مانند،گاهی یکجا در را باز می کنند و برای همیشه میروند...!!!
×

آدرس وبلاگ من

vatanparast.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ashkane77777

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

خزان عشق--->فصل دوازدهم و سیزدهم

 

  


خشکه مقدسان می پندارند که دین با هر آنچه که زیبا و عاشقانه و وجدآور است٬مخالف است.آنها گمان میکنند که دین فقط و فقط با غم و غصه و                                 مویه آشناست.آنها زبان عارفان را در نمی یابند. زبان عارفان سرشار است از زیبایی و عشق و کرشمه.مقدس مأبان گلی زیبا را که میبینند٬فورا" استفغار میکنند. -------------------------------------- عرق روی پیشانیش كاملا"به چشم میامد...برگشت به سمت احسان و با صدای خیلی ﺁرامی گفت:چرا..؟ احسان فقط به حمیدرضا نگاه میكرد و به همان ﺁرامی كه حمیدرضا از او سوال كرده بود جواب داد:من دخالتی نداشتم...تشخیص خودش بود... حمیدرضا دوباره به من نگاه كرد و گفت:مطمئنی به كتابها احتیاجی نداری؟ با سر جواب مثبت دادم و به سمت ماشین احسان برگشتم و درب ماشین را باز كردم و رفتم داخل ماشین...منتظر ماندم تا احسان هم بیاید.احسان به طرف حمیدرضا رفت و بار دیگه با هم دست دادند...موقع خداحافظی حمیدرضا حتی برای لحظه ای چشم از من برنداشت و وقتی احسان با او خداحافظی كرد او هنوز به من نگاه میكرد...با سر دوباره با او خداحافظی كردم...احسان سوار ماشین شد...به خانه برگشتیم...در راه احسان یك كلمه حرف نزد...نمیتوانستم بفهمم ناراحته یا راضی چون حتی خودم هم نمیتوانستم احساسم را نسبت به كاری كه كرده بودم بفهمم!!!بیشتر احساس پوچی پیدا كرده بودم! نمیفهمیدم كه باید از این تصمیم خوشحال و راضی باشم یا به خاطر اینكه به نوعی برای ادامه ی رابطه با حمیدرضا جواب منفی داده بودم باید ناراحت میشدم؟!! جلوی درب خانه كه رسیدیم احسان ماشین را نگه داشت به طرف من چرخید و گفت:الهام...چی شد كه این تصمیم رو گرفتی؟ جواب كاملی برای احسان نداشتم...ولی تنها چیزی كه به ذهنم رسید این بود كه بگویم:واقعیتش احسان دلیل تصمیمم برای خودمم واضح نیست!!! اما برای لحظاتی به این نتیجه رسیدم كه ارزش شخصیتم خیلی بیشتر از سه جلد كتابه! لبخندی از روی رضایت و ﺁرامش در چهره ی احسان به وجود ﺁمد نفسی به راحتی كشید كه از اعماق وجودش برخاسته بود چشمهایش را بست و سرش را به پشت صندلی گذاشت.خیره نگاهش میكردم و نمیتوانستم دلیل اینهمه رضایت را بفهمم پرسیدم:چطور..؟برای چی این سوال رو كردی؟ چشمهایش را باز كرد و گفت:میترسیدم به خاطر من این تصمیم رو گرفته باشی...مطمئن بودم اگه وجود من باعث تصمیمت شده باشه در جایی دیگه شیطنت خواهی كرد ولی حالا كه این جواب رو شنیدم واقعا" به وجودت افتخار میكنم تو با این جواب به من ثابت كردی كه از لحاظ شخصیتی خیلی بیشتر از اونچه كه من فكرش رو میكردم بزرگ شدی... به صورتش نگاه كردم برای لحظه ای دوباره حرفهای حمیدرضا در ذهنم تكرار شد بنابراین به جلو خیره شدم و گفتم:احسان..؟ جواب داد:جانم...بگو. پرسیدم:اگه تو واقعا" طرز فكرت اینه كه من نباید با ایجاد این روابط به شخصیت خودم لطمه ای بزنم...پس چطور خودت چند ساله با ناهید دوستی؟ چهره اش در هم رفت.بلافاصله گفتم:ببین قرار نیس عصبانی بشی...من فقط سوالی رو........... بلافاصله گفتم:ببین قرار نیس عصبانی بشی...من فقط سوالی رو كه مدتیه در ذهنم دارم پرسیدم...اگرم نمیخوای خوب جوابم رو نده...مهم نیس. دستم را به سمت دستگیره ی ماشین بردم تا پیاده شوم كه دستم را گرفت و گفت:ببین الهام...من پسرم...در جامعه ی ما خطری كه یه دختر رو تهدید میكنه هیچ وقت یه پسر رو تهدید نمیكنه...از طرفی من اگه چند ساله با ناهید دوستم اونقدر به خودم اعتماد دارم كه دست از پا خطا نكنم و با زندگی ناهید بازیی نكرده باشم...ولی این شناخت و اعتماد رو نسبت به كسی كه بخواد با خواهرم دوست باشه ندارم...وانگهی تو خودتم نمیتونی این اعتماد رو به كسی داشته باشی...میتونی؟ لبخندی روی لبم نشست و ناخوداگاه در جواب گفتم:من كه هیچ وقت نخواسته بودم با حمیدرضا دوست بشم...ولی ببینم پس ناهید چطور تونست به تو این اعتماد رو پیدا كنه؟!! دستم را رها كرد و منهم درب ماشین را باز كردم و پیاده شدم موقعی که خواستم وارد حیاط بشوم متوجه شدم احسان هنوز خیره و متفکر به من نگاه میكند.وقتی وارد خانه شدم بابا رفته بود دفترش و مامان داشت بافتنی میبافت.سلام كردم و به اتاق خودم رفتم لباسهایم را كه عوض كردم مشغول مطالعه ی بعضی از دروسم شدم...ولی چهره ی حمیدرضا دائم جلوی چشمم بود...نمیدانستم به چه دلیلی اما اوج ناراحتی را در چهره اش دیده بودم...ولی اگر واقعا" یك پسر منطقی بود نباید به كار من ایرادی میگرفت چرا كه من از نظر خودم به خاطر احترامی كه برای شخصیتم قائل بودم بهترین تصمیم را گرفته بودم.صدای مامان از طبقه ی پایین ﺁمد:الهام...الهام جان...بیا پایین كارت دارم. كتابها را جمع و جور كردم و رفتم پایین مامان همانطور كه بافندگی میكرد گفت:پنجشنبه تو هم میای خونه ی خانوم تقوی؟ با تعجب به مامان نگاه كردم و گفتم:خانوم تقوی دیگه كیه؟!!! خندید و گفت:فیلم بازی نكن...یعنی میخوای بگی نمیشناسی؟ در جواب گفتم:به خدا من كسی رو به این نام نمیشناسم! مامان در حالیكه نخ را به دور انگشتش میپیچید گفت:مادر ناهید رو تو نمیشناسی؟!! تازه فهمیدم موضوع چیه...گفتم:ﺁهان...ناهید...ﺁخه من فامیلیش رو نمیدونستم. مامان ادامه داد:خوب حالا نگفتی میای یا نه؟ كمی فكر كردم و گفتم:نه...نیازی به اومدن من نیس...البته اگه شما ضروری بدونید میام. مامان لبخندی زد و گفت:اومدنت كه ضروری نیس...منم گفتم ببینم اگه خیلی دلت بخواد بیای تو رو با خودمون ببریم در غیر این صورت كه بهتره نیای. روی مبل كمی جا به جا شدم و گفتم:مامان...میشه یه سوالی بپرسم؟ با عشقی مادرانه نگاهم كرد و گفت:چیه...میخوای بدونی من چطوری و از كی موضوع رو فهمیدم...ﺁره؟ خندیدم و گفتم:دقیقا".......... گفت:اول بلند شو یه لیوان چایی برای من بیار كه خیلی خسته ام تا بعد برات بگم. بلند شدم و صورتش را ماچ محكمی كردم خندید و بافتنی اش را كنار گذاشت و منتظر نشست تا برایش چای ببرم.به ﺁشپزخانه رفتم و در لیوان مخصوص خودش برایش چای ریختم و بردم وقتی چای را از من میگرفت هنوز لبخند مادرانه اش را به لب داشت.رو به روی مامان در یكی از راحتیها تقریبا" فرو رفتم و نگاهم به دهان مامان خیره ماند.نفس عمیقی كشید و گفت:هنوز خیلی زوده كه احساس واقعی یه مادر رو درك كنی و تا زمانی كه مادر نشده باشی اصلا" متوجه این حس نخواهی شد...هر مادری نوعی دلنگرانی های خاصی نسبت به هر كدوم از بچه هاش داره كه اغلب این نگرانی ها رو در دلش پنهان میكنه...تقریبا" چهار سال پیش بود كه به یكباره تغییراتی در رفتار و اخلاق احسان به میدیدم...كاملا" متوجه شده بودم كه مشكلی براش پیش اومده البته نه از نوع مادی چون با توجه به شناختی كه از بابای شما داشتم از این نظر مطمئن بودم كه نمیذاره ﺁب توی دلتون تكون بخوره...مشكل احسان چیزی به غیر از یه مسئله ی مادی یا جزئی بود.كم كم باباتم متوجه ی تغییر اخلاقش شد وقتی با ایرج صحبت كردم فهمیدم اونم مثل من حدس میزنه كه احسان به دختری علاقه مند شده...هر چی روزها میگذشت رفتار و حركاتش مجنون وارتر میشد. در این موقع مامان لیوان چایی اش را برداشت و كمی از ﺁنرا خورد.دوباره ادامه داد:ایرج زیاد پی گیر قضایا نبود و دائم به منم سفارش میكرد كه احسان رو به حال خودش بذارم...اما دلم راضی نمیشد...وحشت داشتم كه نكنه در این بین مشكلات جدی تری برای احسان پیش بیاد اما زیادم نمیتونستم واكنش نشون بدم چرا كه نمیخواستم احسان متوجه ی ذره بینی كه روی رفتارش گرفته بودم بشه اما در اون روزها فقط خدا میدونه كه چه به من گذشت.دستم از همه جا كوتاه بود و احسان هر روز بیشتر از روز قبل رنگ پریده و افسرده تر میشد تا اینكه بالاخره یه روز زنگ درب رو زدن! تو مدرسه بودی و احسانم دانشگاه بود...قرارم نبود كسی به خونمون بیاد وقتی درب رو باز كردم از پنجره دیدم خانوم چادر به سری وارد حیاط شد اما همونجا جلوی درب ایستاد و داخل نیومد! از خونه بیرون رفتم...اصلا" اون خانوم رو نمیشناختم! اما بسیار متین و مودب نشون میداد... مامان بقیه ی چایش را هم خورد و دوباره بافتنی را دست گرفت و مشغول شد در ضمن صحبتهایش را هم ادامه داد:وقتی جلوش رسیدم با تعجب گفتم:ببخشید...شما كی هستید؟ با كی كار دارید؟......بعد از سلام و كلی عذرخواهی كه كرد فهمیدم مادر همون دختریه كه احسان من شیفته ی اون شده!!! انگار خدا دنیا رو به من داده بود...با كلی التماس مادر ناهید رو به داخل ساختمون ﺁوردم...وقتی با اون صحبت كردم فهمیدم كه اونم به خاطر اینكه خیلی نگران وضع ناهید بوده با هزار كلك ﺁدرس ما رو گیر ﺁورده و اومده ببینه ما چه طور خانواده ای هستیم...طفلك اولش خیلی خجالت میكشید و با توضیح اینكه وضع مالی اونها به چه صورته قرﺁنی رو از كیفش بیرون ﺁورد و من رو قسم داد كه اگه احسان قصد سو استفاده از ناهید رو داره و یا احیانا" چنین اخلاقی رو در پسرم سراغ دارم به هر صورتی كه خودم صلاح میدونم مانع رابطه ی بین احسان و الهام بشم...وقتی اون رو از احسان مطمئن كردم و به اون قول دادم كه پسر من شیر پاك خورده اس و درست تربیت شده شروع كرد به گریه...خیلی اشك ریخت و تعریف كرد كه با چه مشقتی دخترهاش رو بزرگ كرده...از اون تاریخ به بعد بود كه كم كم من با مادر ناهید تقریبا" به صورت دوست دراومدم اما بنا به صلاحدید خودمون قرار گذاشتیم این دوستی به دور از چشم بچه ها باشه و هر دو به صورتی نامحسوس رفتار و روابط اونها رو كنترل كنیم


مردم تلاش میکنند هر چیزی باشند٬جز عاشق. ------------------------------------ از اون تاریخ به بعد بود كه كم كم من با مادر ناهید تقریبا" به صورت دوست دراومدم اما بنا به صلاحدید خودمون قرار گذاشتیم این دوستی به دور از چشم بچه ها باشه و هر دو به صورتی نامحسوس رفتار و روابط اونها رو كنترل كنیم كه الحمدالله...در این چهار سال احسان به غیر از روسفیدی و سر بلندی چیز دیگه ای برای من به بار نیاورده...حالا هم بعد از گذشت این مدت با مادر ناهید صحبت كردم...اونم راضیه كه دیگه این دو با هم ازدواج كنن و اگرم خودشون راضی بودن هر دو رو برای ادامه ی تحصیل و زندگی به كانادا بفرستیمشون... وقتی صحبت مامان به اینجا رسید دهنم از تعجب باز مانده بود...یعنی مامان حتی میدانسته كه احسان در حدود یكسال و نیم است كه برای مهاجرت به كانادا فعالیت میكند...بیچاره احسان را بگو كه چقدر مخفی بودن این موضوع برایش اهمیت داشت.تقریبا" دو هفته پیش بود كه شنیدم نازنین میگفت احسان به فرهاد گفته كه اگر مامان واقعا" بخواهد برای ازدواجش با ناهید مشكل تراشی بكند وقتی از ایران رفت ناهید را هم میبرد و در كانادا با هم ازدواج میكنند..! خنده ام گرفت.گفتم:مامان...جدا" شما اینهمه موضوع رو از كجا میفهمی؟ باز هم از همان نگاههای مادرانه ی مخصوصش را كرد و گفت:وقتی مادر شدی میفهمی كه هیچ كاری نیس كه بچه ی ﺁدم انجام بده و یا تصمیم انجامش رو داشته باشه و پدر و مادرش از اون بیخبر باشن. زنگ درب به صدا در ﺁمد وقتی اف.اف را جواب دادم فهمیدم احسان است كه برگشته.رفتم بالا به اتاق خودم مامان هم رفت به ﺁشپزخانه تا شام درست كند.صدای صحبت احسان را با مامان میشنیدم...دیگه در لحن صدایش نگرانی وجود نداشت...میدانستم در دلش چقدر احساس خوشی و ﺁرامش دارد چرا كه همه چیز برعكس تصورش شده بود و وحشتی كه از مامان داشت چقدر زیبا جایش را با عشق و محبت عوض كرده بود معلوم بود بخاطر افكار غلط و بدی كه در این چند سال نسبت به مامان داشته چقدر شرمنده است و همه را میخواهد به گونه ای با عذرخواهی جبران كند اما كلام عذرخواهی را در حرفهای پر از محبتش نهفته بود و مطمئن بودم مامان با ﺁن دید عمیقی كه دارد تك تك كلمات احسان را چه بگوید و چه به زبان نیاورد و در دلش نگه دارد به راحتی میشنود و میفهمد.شب موقع شام با اینكه سعی كردیم دیر شام بخوریم تا بابا هم بیاید اما وقتی تلفن زد و گفت كه خیلی كار دارد مجبور شدیم در نبودن او شام را بخوریم.البته فقط من و احسان شام خوردیم مامان ترجیح داد كه صبر كند تا بابا بیاید.بعد از شام خیلی خسته بودم بنابراین شب بخیر گفتم و به اتاق خوابم رفتم و سریع هم به خواب رفتم.صبح با صدای بارونی كه روی كانال كولر میخورد از خواب بیدار شدم.وقتی پایین رفتم بابا را ندیدم چون خیلی زود از خانه بیرون رفته بود.اینطور كه مامان میگفت بابا سه تا پروژه ی نسبتا" سنگین را با شركایش در قیطریه دست گرفته بودند سه تا زمین معامله كرده بودند و قصد ﺁپارتمان سازی دارند...مامان خیلی خوشحال بود و بالطبع منهم از این موضوع خوشحال شده بودم.بعد از صبحانه برای رفتن به دانشگاه چون باران شدید بود احسان مرا رساند.تا ظهر حتی یك لحظه هم نتوانستم از ساختمان دانشكده خارج شوم چرا كه بارون واقعا" شدید بود.از هفته ی ﺁینده كارهای عملی در بیمارستان طبق برنامه ای كه دانشكده تعیین كرده بود شروع میشد.دو بیمارستان را به ما معرفی كرده بودند و من با توجه به مسیر ماشین خورش از خانه تا ﺁنها ترجیح دادم به بیمارستان دوم كه هم بزرگتر بود هم مجهزتر مراجعه كنم.ظهر وقتی خواستم از دانشكده بیرون بیایم هنوز باران ادامه داشت.نازنین خیلی اصرار كرد به همراه او و فرهاد به خانه بروم ولی ترجیح دادم تنها بروم البته فرهاد خیلی ناراحت شد ولی وقتی گفتم كه برای خرید كتاب باید معطل بشوم ﺁنها هم دیگر اصراری نكردند.چتر همراهم نبود و با اینكه سعی میكردم از زیر سقفهای مغازه های كنار خیابان رد بشوم اما خیس خیس شده بودم و با توجه به............. چتر همراهم نبود و با اینكه سعی میكردم از زیر سقفهای مغازه های كنار خیابان رد بشوم اما خیس خیس شده بودم و با توجه به بلندی مژه هایم اگر كسی زیاد دقت نمیكرد گمان میبرد گریه میكنم! چون درست مثل قطرات اشك از مژهام آب میریخت!هنوز خیلی از دانشكده دور نشده بودم كه یكدفعه چتری روی سرم گرفته شد!برگشتم نگاه كردم دیدم حمیدرضا با لبخندی به لب فقط نگاهم میكند!!! نمیدانم چرا ولی خودمم خنده ام گرفت! گفت:چرا توی این بارون بدونه چتری؟ گفتم:صبح با احسان اومدم و فكر نمیكردم بارندگی طول بكشه! دوباره لبخند خاص خودش را به لب ﺁورد و گفت:خوب حالا چرا چتر رو از من نمیگیری؟ خندیدم و گفتم:خودتون چیكار میكنی؟ جواب داد:من مهم نیستم...بگیر برو... چتر را داد تو دست من و یقه ی بارونی بلندش را بالا كشید و گفت:كاری نداری؟ چتر توی دستم بود برای لحظاتی بهش خیره شده بودم و بعد گفتم:اینجا چیكار داشتین؟ سامسونت را در دستش جابجا كرد و گفت:اگه بهت برنخوره باید بگم اومده بودم ببینمت! لبخندی زدم و گفتم:پس...چقدر بیكار شدی كه برای یه همچین كاری اومدی... به چشمهایم خیره شد و گفت:بیكار نبودم...ولی تو از هر كاری منو بیكار كردی. نمیدانستم چی جوابش را بدهم اصلا" نمیتوانستم باور كنم كه یك پسر به این راحتی حرف دلش را به یك دختر بگوید!!! با دست دیگرم ﺁبهایی كه در اثر ریزش باران صورتم را خیس كرده بود پاك كردم و همانطور نگاهش كردم.لبخندی روی لبانش بود و چشم از صورت من برنمیداشت.تقریبا" وسط پیاده رو بودیم و راه عابرین دیگر را سد كرده بودیم؛بازویم را گرفت و به كنار پیاده رو برد؛نزدیك نرده های دانشكده ایستادیم تا راه برای عبور پیاده ها باز باشد.حالا باران او را هم خیس كرده بود؛توی چشمهاش چیز خاصی موج میزد؛نمیدانستم باید چی بگویم! حالت كلافه گی بهم دست داده بود.هنوز با لبخند نگاهم میكرد؛خواستم بگویم(ببین حمیدرضا من از این روابط بین دختر و پسرها خوشم نمیاد)كه گفت:بازم میخوای دنبال كتابها بگردی نه؟ نگاهش كردم؛قطره های باران حالا حتی به شیشه های عینكش میریخت ولی با شوق عجیبی بهم خیره بود! با سر جواب مثبت دادم.یكدفعه دیدم دست راستش را بالا ﺁورد و سامسونتش را روی پایش باز كرد؛سه جلد كتاب نو كه داخل یك كیسه نایلونی بود بیرون ﺁورد و گفت:بیا...سه جلد رو برات خریدم...مال خودم نیس...برای تو خریدم. با تعجب نگاهش كردم و ناخودآگاه لبم را با دندان گزیدم.در سامسونتش را بست.كیسه را از دستش گرفتم و او هم چتر را از من گرفت؛طوری چتر را در دست گرفت كه حالا هر دو زیر آن قرار گرفته بودیم.با اشتیاق در كیسه را باز كردم؛درست میگفت كتابها كاملا" نو بودند! خیلی خوشحال شده بودم گفتم:واقعا" نمیدونم چطوری تشكر كنم...چطور تونستی این كتابها رو اونهم با این شرایط پیدا كنی؟ دوباره كتابها را داخل كیسه گذاشتم وقتی سرم را بالا گرفتم متوجه شدم هنوز داره نگاهم میكنه! گفت:الهام...بیا بریم با هم ناهار بخوریم...خواهش میكنم. گفتم:ولی من باید برم خونه. سریع گفت:من با احسان صحبت كردم...اون خبر داره...بهش تلفن كن خودت متوجه میشی. گفتم:ببین حمیدرضا...موضوع اصلا" احسان نیس...مامانم خونه منتظرمه... به میان حرفم ﺁمد و گفت:داری بهوونه میاری!!! گفتم:نه...اصلا" حرف...حرف بهوونه نیس... یكدفعه صدای زنگ گوشی ام بلند شد! وقتی نگاه كردم شمارۀ احسان را روی گوشی دیدم! گوشی را كه جواب دادم كاملا" معلوم بود كه حمیدرضا با او قبلا" صحبت كرده! البته اسمی از حمیدرضا نبرد فقط از من پرسید:كه كی برمیگردی؟ حمیدرضا دقیقا"میدانست احسان چی پرسیده چون بلافاصله گفت:بگو ساعت سه و نیم یا چهار جلوی درب خونه میرسونمت! و قبل از اینكه من جمله را برای احسان تكرار كنم خود احسان صدای حمیدرضا را شنید! فقط ﺁخرین لحظه شنیدم كه گفت:سلام برسون... و بعد خداحافظی كرد و گوشی قطع شد.با هدایت دست حمیدرضا به ﺁنطرف خیابان رفتیم و بعد از تقریبا" یك پیاده روی كوتاه به ماشینش رسیدیم و سوار شدیم.در همان حال رانندگی پرسید:دوست داری بریم رستوران یا جای خاصی رو در نظر داری؟ گفتم:من پیتزا خیلی دوس دارم... خندید و گفت:باشه پس میریم یه جایی كه پیتزا بخوریم. بعد از تقریبا" نیم ساعت رانندگی جلوی یك پیتزا فروشی توقف كرد.مغازه نسبتا" شلوغ بود و تا پیتزای ما آماده بشود حدود بیست دقیقه ای طول كشید؛فهمیده بودم كه حمیدرضا از این معطلی چقدر خوشحال است.تا غذای ما حاضر بشود خودم را مشغول ورق زدن كتابها كردم و در عین حال متوجه بودم كه حمیدرضا دستش را زیر چانه اش زده گاهی به صفحات كتابهای در دست من و گاهی هم به من نگاه میكرد.پرسید:راستی برای كار عملی كجا میری؟ همانطور كه مشغول ورق زدن كتابها بودم بیمارستانی را كه برای كارآموزی در نظر گرفته بودم را به او گفتم؛یكدفعه مثل برق گرفته ها شد و گفت:جدی میگی؟ سرم را از روی كتابها بلند كردم و بهش نگاه كردم و گفتم:آره...چطور مگه؟ از چشمهاش برق شوق میبارید و گفت:آخه منم اونجام و طرحم رو میگذرونم...البته اگه بشه اسمش رو طرح گذاشت...حالا چی شد اونجا رو انتخاب كردی


شنبه 5 مهر 1393 - 7:05:06 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://ba-to-khoshbakhtam.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 7 مهر 1393   9:55:56 AM

Likes 1

عکس نوشته عاشقانه

ارسال پيام

شنبه 5 مهر 1393   7:27:34 PM

Likes 1

http://noorani.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 5 مهر 1393   10:43:01 AM

Likes 1

عکس گل رز متحرک

http://noorani.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 5 مهر 1393   10:35:24 AM

Likes 1

کاملا با مطلب نوشته شده موافقم خشکه مقدسان یا همان املها  مظهرریا و تظاهربه خوبیها هستند و با پوشش خوب نیات شیطانی داشته و دنیا طلبانی هستند که با عنوان دین به فریب انسانها مشغول هستند

داستان زیبا و رمانتیک نوشتی و یه جورایی این داستان آرام بخش است

همیشه شادکام باشی

آخرین مطالب


خزان عشق---فصل سی ام


خزان عشق---فصل بیست و نهم


خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت


خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت


خزان عشق---فصل بیست و پنج و بیست و شش


خزان عشق---فصل بیست و دوم و بیست و سوم


خزان عشق---فصل نوزدهم و بیستم و بیست و یکم


خزان عشق---فصل شانزدهم و هفدهم و هجدهم


خزان عشق---فصل چهاردهم و پانزدهم


خزان عشق---فصل دوازدهم و سیزدهم


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

498937 بازدید

55 بازدید امروز

177 بازدید دیروز

1150 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements