خشکه مقدسان می پندارند که دین با هر آنچه که زیبا و عاشقانه و وجدآور است٬مخالف است.آنها گمان میکنند که دین فقط و فقط با غم و غصه و مویه آشناست.آنها زبان عارفان را در نمی یابند. زبان عارفان سرشار است از زیبایی و عشق و کرشمه.مقدس مأبان گلی زیبا را که میبینند٬فورا" استفغار میکنند. -------------------------------------- عرق روی پیشانیش كاملا"به چشم میامد...برگشت به سمت احسان و با صدای خیلی ﺁرامی گفت:چرا..؟ احسان فقط به حمیدرضا نگاه میكرد و به همان ﺁرامی كه حمیدرضا از او سوال كرده بود جواب داد:من دخالتی نداشتم...تشخیص خودش بود... حمیدرضا دوباره به من نگاه كرد و گفت:مطمئنی به كتابها احتیاجی نداری؟ با سر جواب مثبت دادم و به سمت ماشین احسان برگشتم و درب ماشین را باز كردم و رفتم داخل ماشین...منتظر ماندم تا احسان هم بیاید.احسان به طرف حمیدرضا رفت و بار دیگه با هم دست دادند...موقع خداحافظی حمیدرضا حتی برای لحظه ای چشم از من برنداشت و وقتی احسان با او خداحافظی كرد او هنوز به من نگاه میكرد...با سر دوباره با او خداحافظی كردم...احسان سوار ماشین شد...به خانه برگشتیم...در راه احسان یك كلمه حرف نزد...نمیتوانستم بفهمم ناراحته یا راضی چون حتی خودم هم نمیتوانستم احساسم را نسبت به كاری كه كرده بودم بفهمم!!!بیشتر احساس پوچی پیدا كرده بودم! نمیفهمیدم كه باید از این تصمیم خوشحال و راضی باشم یا به خاطر اینكه به نوعی برای ادامه ی رابطه با حمیدرضا جواب منفی داده بودم باید ناراحت میشدم؟!! جلوی درب خانه كه رسیدیم احسان ماشین را نگه داشت به طرف من چرخید و گفت:الهام...چی شد كه این تصمیم رو گرفتی؟ جواب كاملی برای احسان نداشتم...ولی تنها چیزی كه به ذهنم رسید این بود كه بگویم:واقعیتش احسان دلیل تصمیمم برای خودمم واضح نیست!!! اما برای لحظاتی به این نتیجه رسیدم كه ارزش شخصیتم خیلی بیشتر از سه جلد كتابه! لبخندی از روی رضایت و ﺁرامش در چهره ی احسان به وجود ﺁمد نفسی به راحتی كشید كه از اعماق وجودش برخاسته بود چشمهایش را بست و سرش را به پشت صندلی گذاشت.خیره نگاهش میكردم و نمیتوانستم دلیل اینهمه رضایت را بفهمم پرسیدم:چطور..؟برای چی این سوال رو كردی؟ چشمهایش را باز كرد و گفت:میترسیدم به خاطر من این تصمیم رو گرفته باشی...مطمئن بودم اگه وجود من باعث تصمیمت شده باشه در جایی دیگه شیطنت خواهی كرد ولی حالا كه این جواب رو شنیدم واقعا" به وجودت افتخار میكنم تو با این جواب به من ثابت كردی كه از لحاظ شخصیتی خیلی بیشتر از اونچه كه من فكرش رو میكردم بزرگ شدی... به صورتش نگاه كردم برای لحظه ای دوباره حرفهای حمیدرضا در ذهنم تكرار شد بنابراین به جلو خیره شدم و گفتم:احسان..؟ جواب داد:جانم...بگو. پرسیدم:اگه تو واقعا" طرز فكرت اینه كه من نباید با ایجاد این روابط به شخصیت خودم لطمه ای بزنم...پس چطور خودت چند ساله با ناهید دوستی؟ چهره اش در هم رفت.بلافاصله گفتم:ببین قرار نیس عصبانی بشی...من فقط سوالی رو........... بلافاصله گفتم:ببین قرار نیس عصبانی بشی...من فقط سوالی رو كه مدتیه در ذهنم دارم پرسیدم...اگرم نمیخوای خوب جوابم رو نده...مهم نیس. دستم را به سمت دستگیره ی ماشین بردم تا پیاده شوم كه دستم را گرفت و گفت:ببین الهام...من پسرم...در جامعه ی ما خطری كه یه دختر رو تهدید میكنه هیچ وقت یه پسر رو تهدید نمیكنه...از طرفی من اگه چند ساله با ناهید دوستم اونقدر به خودم اعتماد دارم كه دست از پا خطا نكنم و با زندگی ناهید بازیی نكرده باشم...ولی این شناخت و اعتماد رو نسبت به كسی كه بخواد با خواهرم دوست باشه ندارم...وانگهی تو خودتم نمیتونی این اعتماد رو به كسی داشته باشی...میتونی؟ لبخندی روی لبم نشست و ناخوداگاه در جواب گفتم:من كه هیچ وقت نخواسته بودم با حمیدرضا دوست بشم...ولی ببینم پس ناهید چطور تونست به تو این اعتماد رو پیدا كنه؟!! دستم را رها كرد و منهم درب ماشین را باز كردم و پیاده شدم موقعی که خواستم وارد حیاط بشوم متوجه شدم احسان هنوز خیره و متفکر به من نگاه میكند.وقتی وارد خانه شدم بابا رفته بود دفترش و مامان داشت بافتنی میبافت.سلام كردم و به اتاق خودم رفتم لباسهایم را كه عوض كردم مشغول مطالعه ی بعضی از دروسم شدم...ولی چهره ی حمیدرضا دائم جلوی چشمم بود...نمیدانستم به چه دلیلی اما اوج ناراحتی را در چهره اش دیده بودم...ولی اگر واقعا" یك پسر منطقی بود نباید به كار من ایرادی میگرفت چرا كه من از نظر خودم به خاطر احترامی كه برای شخصیتم قائل بودم بهترین تصمیم را گرفته بودم.صدای مامان از طبقه ی پایین ﺁمد:الهام...الهام جان...بیا پایین كارت دارم. كتابها را جمع و جور كردم و رفتم پایین مامان همانطور كه بافندگی میكرد گفت:پنجشنبه تو هم میای خونه ی خانوم تقوی؟ با تعجب به مامان نگاه كردم و گفتم:خانوم تقوی دیگه كیه؟!!! خندید و گفت:فیلم بازی نكن...یعنی میخوای بگی نمیشناسی؟ در جواب گفتم:به خدا من كسی رو به این نام نمیشناسم! مامان در حالیكه نخ را به دور انگشتش میپیچید گفت:مادر ناهید رو تو نمیشناسی؟!! تازه فهمیدم موضوع چیه...گفتم:ﺁهان...ناهید...ﺁخه من فامیلیش رو نمیدونستم. مامان ادامه داد:خوب حالا نگفتی میای یا نه؟ كمی فكر كردم و گفتم:نه...نیازی به اومدن من نیس...البته اگه شما ضروری بدونید میام. مامان لبخندی زد و گفت:اومدنت كه ضروری نیس...منم گفتم ببینم اگه خیلی دلت بخواد بیای تو رو با خودمون ببریم در غیر این صورت كه بهتره نیای. روی مبل كمی جا به جا شدم و گفتم:مامان...میشه یه سوالی بپرسم؟ با عشقی مادرانه نگاهم كرد و گفت:چیه...میخوای بدونی من چطوری و از كی موضوع رو فهمیدم...ﺁره؟ خندیدم و گفتم:دقیقا".......... گفت:اول بلند شو یه لیوان چایی برای من بیار كه خیلی خسته ام تا بعد برات بگم. بلند شدم و صورتش را ماچ محكمی كردم خندید و بافتنی اش را كنار گذاشت و منتظر نشست تا برایش چای ببرم.به ﺁشپزخانه رفتم و در لیوان مخصوص خودش برایش چای ریختم و بردم وقتی چای را از من میگرفت هنوز لبخند مادرانه اش را به لب داشت.رو به روی مامان در یكی از راحتیها تقریبا" فرو رفتم و نگاهم به دهان مامان خیره ماند.نفس عمیقی كشید و گفت:هنوز خیلی زوده كه احساس واقعی یه مادر رو درك كنی و تا زمانی كه مادر نشده باشی اصلا" متوجه این حس نخواهی شد...هر مادری نوعی دلنگرانی های خاصی نسبت به هر كدوم از بچه هاش داره كه اغلب این نگرانی ها رو در دلش پنهان میكنه...تقریبا" چهار سال پیش بود كه به یكباره تغییراتی در رفتار و اخلاق احسان به میدیدم...كاملا" متوجه شده بودم كه مشكلی براش پیش اومده البته نه از نوع مادی چون با توجه به شناختی كه از بابای شما داشتم از این نظر مطمئن بودم كه نمیذاره ﺁب توی دلتون تكون بخوره...مشكل احسان چیزی به غیر از یه مسئله ی مادی یا جزئی بود.كم كم باباتم متوجه ی تغییر اخلاقش شد وقتی با ایرج صحبت كردم فهمیدم اونم مثل من حدس میزنه كه احسان به دختری علاقه مند شده...هر چی روزها میگذشت رفتار و حركاتش مجنون وارتر میشد. در این موقع مامان لیوان چایی اش را برداشت و كمی از ﺁنرا خورد.دوباره ادامه داد:ایرج زیاد پی گیر قضایا نبود و دائم به منم سفارش میكرد كه احسان رو به حال خودش بذارم...اما دلم راضی نمیشد...وحشت داشتم كه نكنه در این بین مشكلات جدی تری برای احسان پیش بیاد اما زیادم نمیتونستم واكنش نشون بدم چرا كه نمیخواستم احسان متوجه ی ذره بینی كه روی رفتارش گرفته بودم بشه اما در اون روزها فقط خدا میدونه كه چه به من گذشت.دستم از همه جا كوتاه بود و احسان هر روز بیشتر از روز قبل رنگ پریده و افسرده تر میشد تا اینكه بالاخره یه روز زنگ درب رو زدن! تو مدرسه بودی و احسانم دانشگاه بود...قرارم نبود كسی به خونمون بیاد وقتی درب رو باز كردم از پنجره دیدم خانوم چادر به سری وارد حیاط شد اما همونجا جلوی درب ایستاد و داخل نیومد! از خونه بیرون رفتم...اصلا" اون خانوم رو نمیشناختم! اما بسیار متین و مودب نشون میداد... مامان بقیه ی چایش را هم خورد و دوباره بافتنی را دست گرفت و مشغول شد در ضمن صحبتهایش را هم ادامه داد:وقتی جلوش رسیدم با تعجب گفتم:ببخشید...شما كی هستید؟ با كی كار دارید؟......بعد از سلام و كلی عذرخواهی كه كرد فهمیدم مادر همون دختریه كه احسان من شیفته ی اون شده!!! انگار خدا دنیا رو به من داده بود...با كلی التماس مادر ناهید رو به داخل ساختمون ﺁوردم...وقتی با اون صحبت كردم فهمیدم كه اونم به خاطر اینكه خیلی نگران وضع ناهید بوده با هزار كلك ﺁدرس ما رو گیر ﺁورده و اومده ببینه ما چه طور خانواده ای هستیم...طفلك اولش خیلی خجالت میكشید و با توضیح اینكه وضع مالی اونها به چه صورته قرﺁنی رو از كیفش بیرون ﺁورد و من رو قسم داد كه اگه احسان قصد سو استفاده از ناهید رو داره و یا احیانا" چنین اخلاقی رو در پسرم سراغ دارم به هر صورتی كه خودم صلاح میدونم مانع رابطه ی بین احسان و الهام بشم...وقتی اون رو از احسان مطمئن كردم و به اون قول دادم كه پسر من شیر پاك خورده اس و درست تربیت شده شروع كرد به گریه...خیلی اشك ریخت و تعریف كرد كه با چه مشقتی دخترهاش رو بزرگ كرده...از اون تاریخ به بعد بود كه كم كم من با مادر ناهید تقریبا" به صورت دوست دراومدم اما بنا به صلاحدید خودمون قرار گذاشتیم این دوستی به دور از چشم بچه ها باشه و هر دو به صورتی نامحسوس رفتار و روابط اونها رو كنترل كنیم
|
خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت
خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت
خزان عشق---فصل بیست و پنج و بیست و شش
خزان عشق---فصل بیست و دوم و بیست و سوم
خزان عشق---فصل نوزدهم و بیستم و بیست و یکم
خزان عشق---فصل شانزدهم و هفدهم و هجدهم
خزان عشق---فصل چهاردهم و پانزدهم
خزان عشق---فصل دوازدهم و سیزدهم
498937 بازدید
55 بازدید امروز
177 بازدید دیروز
1150 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian