×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

mosaferebahar

× گاهی به خاک سپردن یک جسد،از خواباندن یک قاب عکس و از فراموش کردن یک خاطره آسان تر است...!!! گاهی باید بد بود،برای کسی که فرق خوب بودنت را نمی داند...!!! و گاهی به آدمها؛از دست دادن را متذکر شد...!!! آدمها همیشه نمی مانند،گاهی یکجا در را باز می کنند و برای همیشه میروند...!!!
×

آدرس وبلاگ من

vatanparast.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ashkane77777

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

خزان عشق--->فصل سوم

 

(

MYLENE FARMER


عشق٬چالشهای تازه به همراه می آورد.این چالشها٬روح تو را به مصاف فرا میخوانند و به بلوغ می رسانند.از این چالش ها نترس. ------------------------------------------- نازنین صدای مامان را از پشت گوشی شنید و بلافاصله گفت:بگو ﺁره...ﺁره. گفتم:ﺁره...ممكنه بیشتر از یه ساعت طول بكشه. مامان همانطور كه در ﺁشپزخانه سرگرم بود گفت:من حوصله ی جر و بحث با ایرج رو ندارم اگه تلفن بزنه و سراغت رو بگیره من چیکار كنم؟ با التماس گفتم:مامان...تو رو خدا... نگاهی به من كرد و گفت:دقیقا" بگو كی برمیگردی؟ دوباره به ساعتم نگاهی كردم دیدم تازه ده و نیم است و با حساب من كه تا ﺁماده بشوم و نازنین هم بیاید تقریبا"یازده از خانه خارج میشویم بنابراین گفتم:یك خونه هستم...خوبه؟ كمی اخم كرد ولی بعد به نشانه ی رضایت سری تكان داد.نازنین وقتی تشكر مرا شنید فهمید مامان موافقت كرده همیشه برای بیرون رفتن این مكافات را داشتم ولی در نهایت و در بیشتر مواقع رضایت مامان را جلب می كردم...بعد از خداحافظی تلفنی با نازنین سریع به طبقه ی بالا رفتم تا برای بیرون رفتن ﺁماده بشوم.بعد از گذشتن تقریبا" یك ربع زنگ درب به صدا در ﺁمد می دانستم نازنین است بلافاصله از پله ها پایین رفتم و با مامان خداحافظی كردم و از خانه بیرون رفتم.برگها تك و توك زرد شده بودند و تك تك از درختان جدا می شدند و با رقص باد هم ﺁوازی می كردند.تا برسیم سر كوچه نازنین پرسید:بریم بستنی بخوریم؟ عادت همیشگی من و نازنین بود حتی در زمستان هم به كافی شاپ محل می رفتیم و بستنی می خوردیم من عاشق بستنی های میوه ای ﺁنجا بودم و نازنین هم به تبعییت از من بستنی سفارش می داد.بنابراین به محض اینكه نازنین رفتن به ﺁنجا را پیشنهاد كرد خنده ام گرفت و گفتم:مگه جای دیگه ای هم سراغ داری؟! خندید و با هم به طرف كافی شاپ رفتیم.محیط ﺁرامی داشت و همیشه مشتری هایی از گوشه كنار تهران به ﺁنجا می ﺁمدند و اكثرا" مربوط به مناطق دیگر می شدند و برای ما كه اهل این محل و از ساكنین به اصطلاح قدیمی این منطقه بودیم ناشناس بودند.مسئول كافی شاپ به محض اینكه ما را دید طبق عادت همیشگی ما دو بستنی بزرگ میوه ای برای ما ﺁماده كرد و ﺁورد.مشغول خوردن شدیم و در این موقع نازنین گفت:الهام اگه دانشگاه قبول نشیم چیكار كنیم؟ شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:چیكار میتونیم بكنیم؟ نازنین در ضمن اینكه بستنی اش را می خورد گفت:وای...یعنی یه سال دیگه باید درس بخونیم؟... دوست نداشتم به این مسئله فكر كنم بنابراین گفتم:نازنین تو رو خدا ول كن ...بذار این بستنی كوفتمون نشه...حالا...تا هفته ی ﺁینده باید صد بار بمیرم و زنده بشم تا روزنامه ها اعلام نتایج بكنن. نازنین هم دیگر حرفی نزد.در این موقع درب كافی شاپ باز شد و در حالیكه چشمهایم از تعجب گرد شده بودند دیدم احسان با یك دختر و فرهاد دوست احسان داخل شدند.با پا كوبیدم به نازنین و با سر اشاره كردم به درب ورودی.بلافاصله از توی ﺁینه ی بزرگی كه پشت سر من بود احسان را شناخت و گفت:واااای...الان گیر میده. احسان نگاهی سریع به اطراف انداخت و مرا دید.لبخند شیطنت باری روی لبش بود برعكس همیشه كه كلی بحث راه می انداخت اگر مرا در جایی می دید این بار متوجه شدم دست دختری كه به همراهش است را گرفت و به سمت میزی كه ما نشسته بودیم ﺁمد.فرهاد هم به دنبال ﺁنها راهی شد.وقتی سر میز ما رسیدند به ناچار برای سلام از جایمان بلند شدیم.دختری كه همراه احسان بود بلافاصله با لبخند قشنگی كه به لب داشت دستش را برای ﺁشنایی به سمت من دراز كرد و گفت:شما باید الهام جون باشی!! درسته؟ لبم را كه بستنیی شده بود پاك كردم و گفتم:درسته...و شما؟ احسان بین من و همان دختر نشست و گفت:ببخشید من باید معرفی میكردم... تا خواست بقیه حرفش را بزند همان دختر كه حالا او هم نشسته بود گفت:نیازی نیس...من خودم الهام جون رو شناختم..
پس خودمم باید خودم رو بهش معرفی كنم!



دلـــــم براے تــو کــه نه ،


ولـ ــے َبرای روزهــا ی باهمـــ بودنمـان تَنـگـــ شده


براے تــو که نه ،


ولے برای "مواظِـ ـب خودت باش" شنیدن تَنـگــ شده


براے تـــو که نه ،


ولے برای نگاهـ ـے که تا پیچ سَرکوچه تعقیبم میکرد تَنـگــ شده


براے تـــو که نه ،


ولے برای دلے که نگرانم میشد تَنـگــ شده


برای خودت . . . 


دلَم خیــلے تَنـگــ شده

(ghalb)  (ghalb)  (ghalb)  (ehsasi)  (doghalb)

یکشنبه 2 شهریور 1393 - 7:56:29 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


خزان عشق---فصل سی ام


خزان عشق---فصل بیست و نهم


خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت


خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت


خزان عشق---فصل بیست و پنج و بیست و شش


خزان عشق---فصل بیست و دوم و بیست و سوم


خزان عشق---فصل نوزدهم و بیستم و بیست و یکم


خزان عشق---فصل شانزدهم و هفدهم و هجدهم


خزان عشق---فصل چهاردهم و پانزدهم


خزان عشق---فصل دوازدهم و سیزدهم


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

498943 بازدید

61 بازدید امروز

177 بازدید دیروز

1156 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements