×
We use cookies to ensure you get the best experience on our website. Ok, thanks Learn more

gegli

mosaferebahar

× گاهی به خاک سپردن یک جسد،از خواباندن یک قاب عکس و از فراموش کردن یک خاطره آسان تر است...!!! گاهی باید بد بود،برای کسی که فرق خوب بودنت را نمی داند...!!! و گاهی به آدمها؛از دست دادن را متذکر شد...!!! آدمها همیشه نمی مانند،گاهی یکجا در را باز می کنند و برای همیشه میروند...!!!
×

آدرس وبلاگ من

vatanparast.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ashkane77777

Access to the friends list is not allowed for anyone

خزان عشق--->فصل بیست و هفت و بیست و هشت

 

 

اگر به فردی که گرفتار عشق شده است توجه کنید خواهید دید که چشمان او دیگر مانند قبل نیستند بلکه نور و درخشش جدیدی دارند و صورت او دیگر صورت قبلی نیست بلکه لطافت و ظرافت جدیدی در آن پدیدار گشته است

دیگر حرفی نشنیدم و فقط صدای پای حمیدرضا را تشخیص دادم كه از سالن بیرون میرفت.وقتی بیرون رفتم كامران یا همان دكترقدمی جلوی درب اتاق هنوز منتظرم بود.نگاهم كرد و گفت:بریم؟


به سمتی كه حمیدرضا از سالن خارج شده بود نگاه كردم و گفتم:ولله نمیدونم...حمیدرضا گفت زوده كه من به اتاق عمل بیام


به میان حرفم آمد و گفت:اون رو ول كن بابا! اگه بخوای به حرف اون گوش بدی حداقل تا دو ماه دیگه هم فكر نكنم بتونی چیزی یاد بگیری

كامران به سمت میز پرستاری رفت و یكسری برگه ویزیت امضا كرد بعد برگشت به سمت من و دوباره گفت:بریم


نمیدانم چرا شاید حس كنجكاوی باعث شد دنبال او سوار آسانسور بشوم و به قسمت جراحی بروم.قبل از ورود به بخش جراحی همراهان همان بیماری كه قرار بود عمل آپاندیسیت شود را دیدم.یك مرد جوان به همراه یك پسربچه كه تقریبا"10یا12ساله نشان میداد.به محض اینكه چشمش به دكتر قدمی افتاد با عجله خودش را به كامران رساند و گفت:آقای دكتر با توجه به وضعیت خانمم این عمل خطری براش نداره؟

به كامران نگاه كردم دیدم خیلی سریع گفت:دكتر جراحش من نیستم...دكتر كولائی اون رو جراحی میكنه...ولی نگران نباشید انشالله مشكلی پیش نمیاد...به هر حال خانم شما در شرایطی قرار گرفته كه باید این عمل صورت بگیره..
.

وقتی از آن مرد دور شدیم آهسته پرسیدم:مگه اون خانم چه وضعیتی داره كه این آقا اینقدر نگران بود؟

كامران درب بخش جراحی را برای من باز نگه داشت و در حالیكه من داخل میشدم گفت:خانمش باردار هم هست........
.

كامران درب بخش جراحی را برای من باز نگه داشت و درحالیكه من داخل میشدم گفت:خانمش باردار هم هست..
.

با تعجب گفت:مگه میشه در این شرایط عمل بشه؟

خندید و گفت:چرا نشه


پرسیدم:چند ماهشه؟

جواب داد:پایان هفته20بارداریشه یعنی5ماه تموم داره


در این موقع به اتاق دیگری رفتم تا به كمك پرستار دیگر لباس مخصوص ورود به اتاق عمل را بپوشم.وقتی وارد اتاق عمل شدم با اشاره دست كامران توانستم او را تشخیص بدهم چرا كه با توجه به لباسهایی كه همه به تن داشتند شناختن او برایم مشكل شده بود.به آرامی كنارش رفتم.به آهستگی گفت كه فقط نگاه كنم و اگر سوالی برایم پیش آمد بعد از عمل برایم توضیح میدهد.در ابتدا از دیدن آن صحنه حالم بد شده بود! من تا حالا حتی سر بریدن یك مرغ را هم ندیده بودم ولی حالا ناظر صحنه ایی بودم كه حتی در خواب هم تصورش را نمیكردم.دكتر كولائی را كه نگاه میكردم متوجه عرق بیش از حدی كه روی پیشانی اش نشسته بود شدم.در حین كار دائم فشار و ضربان بیمار را می پرسید! منهم متوجه شده بودم كه ریتم ضربان و فشار نامنظم شده! در این بین نمیدانم چرا ولی دائم صورت نگران شوهر و پسر این بیمار جلوی چشمم می آمد.احساس بدی بهم دست داده بود و با بهم ریختن ضربان این حس در من قویتر میشد.متوجه سرعت عمل تیم جراحی شده بودم و دائم به دستگاه كاردیوگرافی نگاه میكردم.صورت معصوم بیمار كه مهتابی رنگ شده بود توجهم را به خود جلب كرد.ضربان به سرعت پایین می آمد و با تمام تلاشی كه تیم میكرد فشارش نیز به سرعت سیر نزولی را طی میكرد و بعد به جای صدای ضربان قلب یكباره سوت ممتدی به گوشم رسید! تیم جراحی اقدامات لازم را جهت برگرداندن بیمار انجام میداد ولی پس از لحظاتی دیدم كه دكتر كولایی دستانش شل شد! به بقیه اعضای تیم نگاه كردم.بعضی بی تفاوت ماسك صورت خود را پایین كشیدند و پرستار دیگر هم در نهایت یكی یكی دستگاهها را قطع كرد

دوستت دارم...


باورم نمیشد به این راحتی كسی بمیرد! نفسم بند آمده بود و ناخواسته اشك در چشمم حلقه زد.حتی قدرت فرو بردن آب دهانم را هم نداشتم.نمیدانستم باید چه بكنم فقط نگاه میكردم.احساس كردم سرم گیج میرود و برای یك لحظه دستانی محكم و قوی دو بازوی مرا گرفت و سپس به آرامی از اتاق مرا بیرون برد.روی صندلی نشستم و وقتی نگاه كردم متوجه شدم حمیدرضا مرا از اتاق جراحی بیرون آورده! اصلا"نفهمیده بودم كه او هم در اتاق عمل حضور داشته.مطمئن بودم نگرانی اش به خاطر من باعث شده بود به آنجا بیاید چرا كه تخصص او اصلا"ربطی به این عمل نداشت.گریه ام گرفته بود و همانطور كه نشسته بودم به شدت زدم زیر گریه.حمیدرضا ایستاده بود و به آرامی شروع كرد به نوازش كردن سر من كه به پایش تكیه داده بودم.با صدایی آهسته گفت:بسه...گریه نكن


در این موقع دكتر كولائی هم از اتاق جراحی بیرون آمد و شنیدم كه گفت:شهیدی جان این خانم كیه؟

حمیدرضا در جواب گفت:دانشجوی سال اول مامائیه...خانم نعمتی هستن...برای كارآموزی اومده


از جایم بلند شدم ولی همچنان گریه میكردم.دكتر كولائی كه صورت مهربان و پدربزرگانه ایی داشت به من نگاه كرد و گفت:دخترم...شما كه اینقدر حساسی پس چرا این رشته رو انتخاب كردی؟...این اتفاقات در رشته های ما كم نیستن...باید تحمل خیلی چیزها رو داشته باشی...شاید از هر1000زایمانی كه انجام بدی20 كودك مرده و10 مادر مرده داشته باشی...با توجه به حالتی كه من از شما میبینم خیلی سختی خواهی كشید


همانطور كه گریه میكردم گفتم:من اصلا"فكر نمیكردم این خانم اینطوری بشه


دكتر لبخندی زد و گفت:اتفاق خبر نمیكنه...خود منم بعد از اینهمه سال سابقه جراحی فكر نمیكردم كه با داشتن شرایط جسمانی قوی این بیمار در حین انجام عمل دچار افت فشار بشه!!!! اما خوب اتفاق افتاد...ولی برای ما دیگه این چیزها عادی شده...تو هم بهتره سعی كنی به اعصابت از این به بعد بیشتر مسلط بشی


بعد رو كرد به حمیدرضا و گفت:شهیدی جان...بهتره خانم نعمتی رو زودتر از این محیط ببری بیرون
.

رفتم به اتاقی كه مجددا"باید لباسم را تعویض میكردم وقتی از آن اتاق بیرون آمدم متوجه شدم كه بین حمیدرضا و كامران بحث شده.كامران معتقد بود من باید به این صحنه ها عادت كنم ولی حمیدرضا عصبی شده بود و میگفت فعلا"برای یك همچین تجربه ایی خیلی زود بود.كامران وقتی چشمش به من افتاد و دید كه چقدر گریه كرده ام ساكت شد و بدون هیچ حرفی من و حمیدرضا را تنها گذاشت.حمیدرضا مرا تا بخش زنان همراهی كرد وقتی میخواست به بخش مربوط به خودش برود خیلی سفارش كرد كه مراقب خودم باشم.آنروز تا ساعتی كه شیفتم تمام شود اصلا" حال خوشی نداشتم و دكتر قدمی را هم تا آخر ساعت ندیدم.شب هم كه به خانه رفتم و وقایع را برای مامان و احسان تعریف كردم باز هم گریه كردم.احسان كلی خندید و من را هم مسخره كرد ولی مامان ناراحت و خیلی هم عصبانی شده بود كه چرا به حرف حمیدرضا گوش نكرده بودم و مثل همیشه كلی مرا به باد نصیحت گرفت...ولی به هر حال تجربه بسیار تلخی بود آنهم برای كسی مثل من كه میخواست اولین تجربه و خاطره او محسوب شود





آن هفته تا پنجشنبه مثل برق گذشت.صبح پنجشنبه با سر و صدای كارگرهایی كه طبق خواست مامان برای چیدن میز و صندلی در طبقه ی پایین آمده بودند بیدار شدم.از جو حاكم در طبقه ی پایین كاملا" میشد فهمید كه مامان سنگ تمام گذاشته.وقتی پایین رفتم كمی صبحانه خوردم.مامان طفلك سرش خیلی شلوغ بود.فقط برای چند لحظه به آشپزخانه آمد تا مطمئن شود من صبحانه ام را خورده ام.وقتی بیرون میرفت پرسیدم:كاری از دست من بر میاد؟

لبخندی زد و با مهربانی گفت:نه...اصلا"...فقط یادت باشه با ناهید باید بری آرایشگاه


با تعجب گفت:من؟...من برای چی؟

مامان ضمن اینكه داشت برای كارگرها میگفت كه ترتیب قرار گرفتن میزها و صندلی ها به چه صورت است رو كرد به من و گفت:وا...نا سلامتی تو خواهر دامادی ها...در ثانی دیگه بزرگ شدی...نكنه میخوای مثل دختر بچه ها موهات رو از پشت ببندی و

خنده ام گرفت و گفتم:اووووه...خیلی خوب بابا...نمیدونستم با یه جمله ی من بعدش باید اینقدر حرف بشنوم


سلامت عقل تنها در دنیای عشق یافت میشود.آدم بدون عشق٬شاید ثروتمند٬سالم و مشهور باشد٬ولی هرگز سلیم العقل نیست٬چرا که هیچ چیز درباره ارزش های باطنی نمی داند



مامان ضمن اینكه داشت برای كارگرها میگفت كه ترتیب قرار گرفتن میزها و صندلی ها به چه صورت است رو كرد به من و گفت:وا...نا سلامتی تو خواهر دامادی ها...در ثانی دیگه بزرگ شدی...نكنه میخوای مثل دختر بچه ها موهات رو از پشت ببندی و


خنده ام گرفت و گفتم:اووووه...خیلی خوب بابا...نمیدونستم با یه جمله ی من بعدش باید اینقدر حرف بشنوم


بعد درحالیكه از پله ها بالا میرفتم گفتم:چه ساعتی باید آماده بشم؟

مامان كه حالا جلوی درب هال ایستاده بود گفت:احسان ساعت3 با تو میره دنبال ناهید تا ببرتتون آرایشگاه...فكر میكنم ساعت7:30 هم میاین خونه


دیگر حرفی نزدم و رفتم بالا به اتاق خودم.درب كمد را باز كردم و لباسی كه مامان برای جشن آن شب از هفته ی پیش برایم خریده بود را برای چندمین بار بیرون آوردم و روی تخت گذاشتم.تا حالا لباس مجلسی نپوشیده بودم! قد پیراهن بلند و ماكسی بود اما تنگ تنگ! آنقدر تنگ كه وقتی یكبار پوشیدم تا مامان آنرا به تنم ببیند اصلا احساس راحتی در آن نداشتم! اما مامان و بابا و احسان معتقد بودند با پوشیدن این لباس تازه میشد گفت كه الهام بزرگ شده.آستینش حلقه بود و یقه اش در پشت و جلو مدل هفت باز.رنگش سوسنی خیلی ملایم بود و در لابه لای بافتش از نخهای نقره ایی رنگ هم استفاده كرده بودند كه برق و درخشندگی خاصی به لباس میداد.چون تا به حال چنین مدلی نپوشیده بودم اولش خیلی غر غر كردم اما وقتی متوجه عصبانیت مامان شدم دست از غر غر و مخالفت برداشتم ولی واقعیت این بود كه دوست نداشتم آن شب چنین لباسی به تن داشته باشم.موقع ناهار چون مامان خیلی سرش شلوغ بود مجبور شدم از بیرون سفارش پیتزا بدهم.بعد از خوردن پیتزا تقریبا ساعت2:30 بود كه احسان سر و كله اش پیدا شد و من هم كم كم حاضر شدم تا همراه او دنبال ناهید برویم.آخرین لحظه مامان گفت:الهام؟...لباست رو برداشتی؟ وقتی برمیگردید مهمونها تقریبا" همه اومدن و دیگه وقتی نیست كه توی اون شرایط بخوای تازه بری و لباست رو عوض كنی


گفت:الهام؟...لباست رو برداشتی؟ وقتی برمیگردید مهمونها تقریبا" همه اومدن و دیگه وقتی نیست كه توی اون شرایط بخوای تازه بری و لباست رو عوض كنی
.

یادم آمد كه لباسم را فراموش كرده ام! بنابراین با عجله به بالا رفتم و لباس و كفشم را برداشتم و سپس همراه احسان به دنبال ناهید رفتیم.در ماشین وقتی به احسان نگاه میكردم از آنهمه شوق و عشقی كه در چهره داشت لذت میبردم.ناگهان یادم آمد كه قرار بود امروز عقد محضری هم صورت بگیرد اما با توجه به اینكه از صبح تا آن زمان مامان را سرگرم دیده بودم پرسیدم:راستی احسان...مگه قرار نبود امروز عقد هم بكنید؟...پس چی شد؟

خندید و گفت:مامان چون امروز خیلی گرفتار بود قرار شده فردا بعد از ظهر به محضر بریم كه هم جشن نامزدی تداخلی با عقد نداشته باشه هم اینكه مامان اینطوری راحتتر بود


دیگر صحبتی نكردیم تا به خانه ی ناهید رسیدیم.جلوی درب زیاد معطل نشدیم چرا كه ناهید خودش منتظر بود.وقتی جلوی درب آرایشگاه احسان ماشین را نگه داشت فهمیدم مامان در یكی از بهترین آرایشگاههای تهران برای من و ناهید وقت گرفته و خوش بختانه آرایشگر مورد نظر آنقدر برای خودش كلاس داشت كه معتقد بود وقتی برای عروس یا جشن نامزدی به كسی وقت میدهد شخصا" مشتری دیگری نمی پذیرد.بنابراین ما دو نفر را به اتاق مخصوص كارش برد ولی در بیرون اتاق کمک آرایشگران دیگر مشغول كار بودند.وقتی به اتاق وارد شدیم نگاهی به من و ناهید كرد.معلوم بود ناهید را قبلا" دیده چرا كه با لبخند به ناهید گفت:این باید خواهر شوهرت باشه درسته؟

و به من اشاره كرد.ناهید هم گفت:آره...ببین چقدر خوشگله!!!

و بعد با خنده ادامه داد:اگه بتونید من رو درست شبیه الهام در بیارید معلومه كه یه آرایشگر واقعی هستید!!!

خانم توكلی(آرایشگر)خندید و گفت:اون وقت خدا بودم...متعجبم كه با اینهمه قشنگی كه توی صورت خواهر شوهرت وجود داره اصلا مادر شوهرت برای چی براش وقت گرفته؟!!! این كه نیاز به آرایش نداره!!! خدا خودش آرایشش كرده

مانتویم را در آوردم و گفتم:شما لطف دارین


دقایقی بعد مشغول كارش شد.جالبی كارش این بود كه تقریبا"ساعت6:30كار من و ناهید همزمان تمام شد.در تمام مدتی كه روی صورتهای ما كار میكرد اجازه نمیداد در آیینه خودمان را ببینیم.البته من ناهید را دیدم كه خیلی قشنگ شده بود ولی خودم را هنوز ندیده بودم.ناهید وقتی لباس نامزدی اش را پوشید دیگر محشر شده بود و منهم لباسم را تنم کردم كه اجازه داد خودمان را در آیینه ببینیم.باورم نمیشد!!! واقعا" در مدل آرایش صورت و مدل موهایم سنگ تمام گذاشته بود!!! برای اولین بار بود كه من به خاطر جشنی به آرایشگاه رفته بودم و به این سبک مو و صورتم آرایش شده بود.وقتی درب اتاق را باز كرد اكثر كسانیكه در آرایشگاه بودند ناخودآگاه به داخل اتاق آمدند و من و ناهید را نگاه میكردند.هر كسی چیزی میگفت و كار خانم توكلی را تحسین میكرد.خود خانم توكلی هم با رضایت خاصی به من و ناهید نگاه میكرد ولی واقعا" كارش محشر بود.ناهید با احسان تماس گرفت و تقریبا" یك ربع بعد احسان به دنبال ما آمد.از سالن كه بیرون رفتیم كم مانده بود احسان٬ناهید را بخورد ولی وقتی چشمش به من افتاد كمی خیره خیره نگاه كرد و بعد با تعجب و خنده گفت:وای الهام چقدر قشنگ شدی

ناهید دستش را دور شانه ی من انداخت و گفت:چی میگی بابا! الهام همیشه قشنگ بوده


به علت راه بندان تا به خانه برسیم ساعت8:10شده بود.بابا را دیدم كه در كنار عموهایم مضطرب جلوی درب حیاط ایستاده است.وقتی از ماشین پیاده شدیم تازه خیالش راحت شد.جلوی درب فیلمبردار خیلی اصرار داشت كه من هم با عروس و داماد وارد بشوم.ولی چون لباسم كم بود و هوا هم خیلی سرد بود قبول نكردم و با عجله رفتم داخل خانه.به علت حضور جمعیت زیاد داخل خانه٬به نظرم حسابی گرم می آمد.مامان به طرفم آمد و روسری ام را گرفت.از نگاهش فهمیدم كه چقدر از سبك آرایش من راضی است.روسری را دوباره از مامان گرفتم چون میخواستم ببرم بالا به اتاقم و مانتویم را هم همان بالا در بیاورم و بعد برگردم پایین.عزیز از همان دور كه مرا دید شروع كرد به قربان صدقه رفتن برای من...به طرفش رفتم و با او روبوسی كردم و بعد هم با زن عموهایم و عمه هایم و با بقیه مهمانها هم سلام و علیكی كردم وقتی برگشتم كه به سمت پله ها بروم تازه چشمم به حمیدرضا افتاد كه با لبخند مهربانی به من نگاه میكرد.به طرفش رفتم وقتی كنارتر رفت دیدم مادرش نیز آمده و روی یكی از صندلی ها نشسته است.كلی خجالت كشیدم و از اینكه دیر متوجه آنها شده بودم عذرخواهی كردم و تازه آن وقت بود كه فهمیدم احسان لطف كرده و حمیدرضا را با مادرش دعوت رسمی كرده بوده.خانم شهیدی با چنان عشق و محبتی مرا در آغوش گرفت و بوسید كه قابل وصف نیست.بعد از دقایقی كه خواستم بالا بروم احسان و ناهید وارد شدند و مجبور شدم با همان وضع كنار حمیدرضا و مادرش بایستم.هنوز مانتو تنم بود و فقط روسری ام را برداشته بودم.حمیدرضا هر بار كه نگاهم میكرد اوج عشق را در چشمانش میدیدم.فرهاد و نازنین هم آمدند كنار ما.احسان و ناهید وقتی سر جای معین خود نشستند مامان تازه متوجه من و حمیدرضا و مادرش شد و بلافاصله به طرف ما آمد و با مادر حمیدرضا به گرمی برخورد كرد و با خود حمیدرضا هم خوش آمدگویی كرد ولی زیاد معطل نشد و بعد از عذرخواهی به سمت مهمانهای دیگر رفت.من هم فرصت را مناسب دیدم و از مادر حمیدرضا عذرخواهی كردم و رفتم طبقه ی بالا.خانه بیش از حد شلوغ و پر از جمعیت شده بود ولی شلوغی اصلی مربوط به دوستان احسان بود كه به همراه دوستان و یا نامزدهایشان آمده بودند.به اتاق خودم رفتم و مانتو را در آوردم وقتی برگشتم و از پله ها پایین میرفتم حمیدرضا را دیدم كه در یکسوی سالن ایستاده و با چه عشق و مهربانی که خاص خودش بود به من نگاه میكرد.هر كسی به نوعی در مهمانی خودش را سرگرم كرده بود به طرف خانم شهیدی رفتم كه دیدم حمیدرضا از جهت دیگر سالن پذیرایی به طرف من آمد.همانطور كه جلو می آمد خیره خیره نگاهم میكرد.من كه هنوز به خانم شهیدی نرسیده و منتظر حمیدرضا ایستاده بودم تازه متوجه شدم ایستادن در بین جمعیت در حال رقص چقدر مشكل است! حمیدرضا هم به سختی توانست خودش را به من برساند و دستم را گرفت و با خودش از داخل جمعیت بیرون و پیش مادرش برد
تصویر درون برنامه‌ای 1

جمعه 21 آذر 1393 - 2:28:37 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://vatanparast.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 31 فروردین 1395   10:17:42 AM

 http://up.98love.ir/up/mamadzar/Pictures/


شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما چه کسی نقش

تو را خواهد شست...؟ چه بگویم با تو ؟

دلم از سنگ که نیست

گریه در خلوت دل ، ننگ که نیست چه بگویم با تو ؟

که سحرگه دل من باز از دست تو ای رفته ز دست 

... سخت در سینه به تنگ آمده بود 

http://asmaneabe2000.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 29 شهریور 1394   1:40:18 AM

Likes 1

 

http://asmaneabe2000.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 29 شهریور 1394   1:37:03 AM

Likes 1

 

http://kalej.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 25 مرداد 1394   11:07:53 AM

Likes 1

 

 

http://asmaneabe2000.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 14 خرداد 1394   8:40:22 PM

Likes 1

 

http://asmaneabe2000.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 16 بهمن 1393   3:50:04 AM

Likes 2

 

http://asmaneabe2000.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 16 بهمن 1393   3:49:44 AM

Likes 2

 

http://asmaneabe2000.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 16 بهمن 1393   3:23:30 AM

Likes 2

 

  • خوبم ...!!! باور کنید!!!!.. اشکها را ریخته ام!!!.. غصه هارو خورده ام!!!.. نبودن هارا شمرده ام....... این روزها که میگذرد..خالی ام.. خالی از خشم ,دلتنگی ,نفرت ,... و حتی از عشق خالی ام از احساس

    http://asmaneabe2000.gegli.com

    ارسال پيام

    پنجشنبه 16 بهمن 1393   3:22:56 AM

    Likes 1

     

    http://asmaneabe2000.gegli.com

    ارسال پيام

    پنجشنبه 16 بهمن 1393   3:21:53 AM

    Likes 2

    http://tinajoon.gegli.com

    ارسال پيام

    یکشنبه 12 بهمن 1393   10:16:48 AM

    Likes 3

     

    http://asmaneabe2000.gegli.com

    ارسال پيام

    جمعه 10 بهمن 1393   7:09:56 PM

    Likes 2

     

    http://asmaneabe2000.gegli.com

    ارسال پيام

    جمعه 10 بهمن 1393   7:09:29 PM

    Likes 3

     هوشمند

    http://asmaneabe2000.gegli.com

    ارسال پيام

    جمعه 10 بهمن 1393   6:59:35 PM

    Likes 2

    http://asmaneabe2000.gegli.com

    ارسال پيام

    جمعه 10 بهمن 1393   6:59:14 PM

    Likes 3

     

    http://asmaneabe2000.gegli.com

    ارسال پيام

    جمعه 10 بهمن 1393   6:58:27 PM

    Likes 2

     

    http://vatanparast.gegli.com

    ارسال پيام

    جمعه 10 بهمن 1393   2:17:22 PM

    Likes 3

     


  • نشسته غرق تماشای شیعیان خودش

    کسی نیامده جز او سر قرار خودش

    چه انتظار عجیبی ست ، اینکه شب تا صبح

    کسی قنوت بگیرد به انتظار خودش

    ....اللهم عجل لولیک الفرج

    http://vatanparast.gegli.com

    ارسال پيام

    جمعه 10 بهمن 1393   2:16:04 PM

    Likes 3

     

  • و با اندکی پستی و بلندی ... کسی چه می داند ؟ همیشه آنگونه که میخواهیم نیست ... و هرچه میخواهیم به دست نمی آید ... هجران ها هم حکمتی دارند .

    ارسال پيام

    جمعه 10 بهمن 1393   10:03:21 AM

    Likes 3

     

  • خداییش خیلی حرف در همین چند کلمه هست :
    "این آتش عشق است ،نسوزد همه کس را

    ارسال پيام

    جمعه 10 بهمن 1393   10:00:17 AM

    Likes 3

     

  • به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد...
    مرحوم حسین پناهی
    به سلامتی تمام مادرایی که جز خدا هیچ رقیبی در مهر ورزی ندارن و تا هستند ما نمی تونیم این حقیقت ساده را درک کنیم

    ارسال پيام

    جمعه 10 بهمن 1393   9:57:05 AM

    Likes 3

     

    ارسال پيام

    جمعه 10 بهمن 1393   9:50:45 AM

    Likes 3

            

    ارسال پيام

    جمعه 10 بهمن 1393   9:29:27 AM

    Likes 3

     

  • مـی گـویـنـد بـاران کـه بـبـارد بـوی ِ خـاک بـلـنـد مـی شـود . . پـس چـرا ایـنـجـا بـاران کـه مـی بـارد عـطـر خـاطـ ـره هـا مـی پـیـچـد ؟ . . .

    ارسال پيام

    جمعه 10 بهمن 1393   9:21:46 AM

    Likes 3

     

  • شکسته قلب من
    جانا وفاکن

    ارسال پيام

    جمعه 10 بهمن 1393   9:17:43 AM

    Likes 3

     

    ارسال پيام

    جمعه 10 بهمن 1393   9:16:48 AM

    Likes 3

     

    http://tinajoon.gegli.com

    ارسال پيام

    چهارشنبه 8 بهمن 1393   5:56:32 PM

    Likes 2

     

    http://tinajoon.gegli.com

    ارسال پيام

    یکشنبه 5 بهمن 1393   7:42:03 PM

    Likes 2

     

    http://asmaneabe2000.gegli.com

    ارسال پيام

    یکشنبه 5 بهمن 1393   12:20:29 PM

    Likes 2

     تـقدیـم به همـه دوسـتان خـوبـم: آدم های دنیــــای مجــــازی دل دارنــد ! و چیزی به نام احســــــــــاس ! آدم های دنیای مجازی گاهی مـــــغرورند مثل مـــن ! و گاهی بی ریـــــــا مثل تـــــو ! آدم های اینجا فقط گاهی نــــــــگاه نــــــــــدارند ! این گاهی خوبــــــــــ استــــ و گاهــی ندیدن چشم های آدم ها یکـــــ عمر اشــــــــتباه را به بار می آورد ! یک عمر اشتـــباه هم می شود تمام شـــــدن یه دوســــــتی ِ دوستـــــــ داشتنی ! آدم های دنیـــــای مجـــــازی گاهی هیــــچ فرقــــی با آدم های اطرافـــــمان ندارند ! گاهی پشیمــــــــان می شوند دلــــــــگیر می شوند غـــــــصه می خورند تنهــــــا می شوند سکوتــــــــــ می کنند و گمان می کنند همه چیز درستــــــــ می شود ! اما همیشه فکر های آدم ها درستـــــ نیستــــــ ! آدم های دنیای مجازی لجــــــــبازند گاهی ! آدم های دنیـــــای مجازی گاهــــی دلتنگـــــــ میشوند و هیچ حرفـــــــی نمی زنند ! چون از خاموشــــــــ

    http://asmaneabe2000.gegli.com

    ارسال پيام

    یکشنبه 5 بهمن 1393   12:08:17 PM

    Likes 2

     

  • وقتی به کسی به طورکامل وبدون هیچ شک وتردیدی اعتمادمیکنید در نهایت دو نتیجه کلی خواهید داشت : شخصی برای زندگی یا درسی برای زندگی

    http://asmaneabe2000.gegli.com

    ارسال پيام

    یکشنبه 5 بهمن 1393   11:49:41 AM

    Likes 2

     

    ارسال پيام

    پنجشنبه 25 دی 1393   11:01:11 PM

    Likes 1

    ارسال پيام

    پنجشنبه 25 دی 1393   9:51:26 PM

    Likes 1

    ارسال پيام

    پنجشنبه 25 دی 1393   9:43:48 PM

    Likes 1

    http://vahidafshar.gegli.com

    ارسال پيام

    دوشنبه 22 دی 1393   10:44:39 PM

    Likes 1

     

    http://vahidafshar.gegli.com

    ارسال پيام

    دوشنبه 22 دی 1393   10:24:35 PM

    Likes 1

    http://vahidafshar.gegli.com

    ارسال پيام

    دوشنبه 22 دی 1393   10:23:08 PM

    Likes 1

     زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
    گردشـــی در کوچــه باغ راز کن
    هر که عشقش در تماشا نقش بست
    عینک بد‌بینی خود را شکسـت
    من مـیـــان جســـم‌ها جــان دیـــده‌ام
    درد را افکنـــده درمـان دیـــده‌ام
    دیــــده‌ام بــر شـــاخه‌ها احـســـاسـ‌ـها
    می‌تپــد دل در شمیــــم یاسها
    زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
    زندگی باغ تماشـــای خداســت
    گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
    می‌تواند زشــت هم زیبا شــود
    حال من، در شهر احسـاسم گم است
    حال من، عشق تمام مردم است!
    زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
    صبـــح‌هـا، لبـخند‌هـا، آوازهـــا
    ای خــــطوط چهــــره‌ات قـــــــرآن من
    ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن
    با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی‌شـود
    مثنوی‌هایـم همــه نو می‌شـود
    حرفـهایـم مــــرده را جــــان می‌دهــد
    واژه‌هایـم بوی بـاران می‌دهـــد

    http://vahidafshar.gegli.com

    ارسال پيام

    دوشنبه 22 دی 1393   10:22:12 PM

    Likes 2

     

    http://vahidafshar.gegli.com

    ارسال پيام

    دوشنبه 22 دی 1393   10:18:44 PM

    Likes 1

     

    http://vahidafshar.gegli.com

    ارسال پيام

    دوشنبه 22 دی 1393   10:16:39 PM

    Likes 3

     

    http://asmaneabe2000.gegli.com

    ارسال پيام

    پنجشنبه 18 دی 1393   5:19:14 AM

    Likes 3

     

    http://asmaneabe2000.gegli.com

    ارسال پيام

    پنجشنبه 18 دی 1393   5:18:13 AM

    Likes 4

     

    http://www.gegli.com

    ارسال پيام

    دوشنبه 8 دی 1393   7:56:37 AM

    Likes 2

    سلام

    وبلاگتون بسیار عالی بود

    انشا اله بیشتر بتونم از وبلاگتون استفاده ببرم

    فدات بهروز

    http://asmaneabe2000.gegli.com

    ارسال پيام

    یکشنبه 30 آذر 1393   7:07:45 PM

    Likes 3

     « شعری که نادرشاه در پاسخ به گستاخی دربار عثمانی فرستاد »

    هنگامیکه نادرشاه به دربار عثمانی اخطار داد که خاک ایران را ترک کند دربار عثمانی این شعر فارسی را برای نادر فرستاد:

    چو خواهی قشونم نظاره کنی…... سحرگه نظر بر ستاره کنی
    اگر آل عثمان حیاتم دهد…...... ز چنگ فرنگی نجاتم دهد...
    چنانت بکوبم به گرز گران……... که یکسر روی تا به مازندران

    نادرشاه , پادشاه دلیر ایران هم در پاسخ نوشت:

    چو خورشید سعادت نمایان شود…… ستاره ز پیشش گریزان شود
    عقاب شکاری نترسد ز بوم……. دو مرد خراسان دو صد مرد روم
    اگر آل حیدر دهد رونقم….. .....به اسکندریه زنم بیرقم

    ‏« شعری که نادرشاه در پاسخ به گستاخی دربار عثمانی فرستاد »
هنگامیکه نادرشاه به دربار عثمانی اخطار داد که خاک ایران را ترک کند دربار عثمانی این شعر فارسی را برای نادر فرستاد:

چو خواهی قشونم نظاره کنی…... سحرگه نظر بر ستاره کنی
اگر آل عثمان حیاتم دهد…...... ز چنگ فرنگی نجاتم دهد
چنانت بکوبم به گرز گران……... که یکسر روی تا به مازندران

نادرشاه , پادشاه دلیر ایران هم در پاسخ نوشت:

چو خورشید سعادت نمایان شود…… ستاره ز پیشش گریزان شود
عقاب شکاری نترسد ز بوم……. دو مرد خراسان دو صد مرد روم
اگر آل حیدر دهد رونقم….. .....به اسکندریه زنم بیرقم‏

    http://kalej.gegli.com

    ارسال پيام

    شنبه 29 آذر 1393   5:53:54 PM

    Likes 4

     برای زنده ماندن دو خورشید لازم است؛
    یکی در آسمان و یکی در قلب ...

    عکس هایی بی نظیر و دیدنی از مناظر زیبای طبیعت

    http://asmaneabe2000.gegli.com

    ارسال پيام

    یکشنبه 23 آذر 1393   4:17:55 AM

    Likes 4

     

    http://asmaneabe2000.gegli.com

    ارسال پيام

    یکشنبه 23 آذر 1393   4:04:35 AM

    Likes 3

     

    http://bebeka.gegli.com

    ارسال پيام

    شنبه 22 آذر 1393   6:22:47 PM

    Likes 4

    ادم بدون عشق ادم نیست . موفق باشید .

    آخرین مطالب


    خزان عشق---فصل سی ام


    خزان عشق---فصل بیست و نهم


    خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت


    خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت


    خزان عشق---فصل بیست و پنج و بیست و شش


    خزان عشق---فصل بیست و دوم و بیست و سوم


    خزان عشق---فصل نوزدهم و بیستم و بیست و یکم


    خزان عشق---فصل شانزدهم و هفدهم و هجدهم


    خزان عشق---فصل چهاردهم و پانزدهم


    خزان عشق---فصل دوازدهم و سیزدهم


    نمایش سایر مطالب قبلی
    آمار وبلاگ

    498160 بازدید

    89 بازدید امروز

    222 بازدید دیروز

    438 بازدید یک هفته گذشته

    Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

    آخرين وبلاگهاي بروز شده

    Rss Feed

    Advertisements