من مشغول پوشیدن بارونی ام شدم فرشته به طرفم آمد و مرا بغل كرد و بوسید و گفت:خیلی دلم میخواس امشب بیشتر اینجا میموندی ولی حمیدرضا مایل نیس...ببخشید اگه بهت سخت گذشت
احسان وقتی دید بیدارم آمد داخل.حرفی نزد و رفت به میز تحریر تكیه داد و همانطور كه ایستاده بود به حركات من نگاه میكرد.میدانستم كه فهمیده اتفاقی افتاده و حالا آمده بود تا از موضوع باخبر شود.بدون اینكه نگاهش كنم گفتم:خوب؟...خدا رو شكر كه خیالت راحت شد...ناهید حالش خوب بود؟...برنامه بعدی رو برای كی نگذاشت حرفم را تمام كنم گفت:الهام...با حمیدرضا حرفت شده؟ جوابش را ندادم و همانطور به آویزان كردن لباسهایم در كمد ادامه دادم تا كارم تمام شد و درب كمد را بستم.گوشی ام كه روی تخت انداخته بودم شروع كرد به زنگ خوردن.احسان زودتر از من گوشی را برداشت و وقتی شماره ی روی آنرا خواند گوشی را به طرف من گرفت و گفت:حمیدرضاس و منتظر ماند تا جواب تلفن را بدهم.گوشی را گرفتم و بدون اینكه جواب بدهم خاموشش كردم.چشمانش از تعجب گرد شد و فقط به من نگاه كرد.گوشی را در كیفم گذاشتم و بعد خواستم از اتاق بیرون بروم كه دستم را گرفت و گفت:الهام...گفتم با حمیدرضا حرفت شده؟ خواستم دوباره برگردم و از اتاق بیرون بروم كه فهمیدم خیلی محكم سر جایش ایستاده و دستم را گرفته.با عصبانیت گفتم:احسان سر به سرم نذار...میخوام برم پایین همانطور كه یك دستم را گرفته بود دست دیگرش را پشت درب گذاشت و توی صورتم خیره شد و گفت:چرا گریه كردی؟ ساكت بودم و فقط به درب اتاق كه دست احسان روی آن بود نگاه میكردم.دوباره اما این بار با صدای محكمتری گفت:الهام...با تو ام ها...میگم چرا گریه كردی؟ برگشتم و نگاهش كردم و گفتم:ببینم تا حالا نشده تو اشك ناهید رو دربیاری؟ بعد گریه ام گرفت و برگشتم روی تخت نشستم.همانجا ایستاده بود و به من نگاه میكرد.بعد از چند لحظه گفت همانجا ایستاده بود و به من نگاه میكرد.بعد از چند لحظه گفت:پس حدسم درست بود...دعواتون شده همانطور كه گریه میكردم گفتم:نه...دعوامون نشده...فقط سرم داد كشید آمد كنارم روی تخت نشست و گفت:غلط كرد...واسه چی؟ برای یك لحظه از طرز حرف زدن احسان خنده ام گرفت و درحالیكه گریه و خنده ام قاطی شده بود گفتم:تقصیر خودم بود اصلا نمیخندید و خیلی هم جدی به من نگاه میكرد.فهمیدم خنده ی من عصبیش كرده برای همین سعی كردم لب و لوچه ام را زود جمع و جور كنم.دوباره پرسید:واسه چی سرت داد كشید؟ گفتم:عصبی بود...نه از دست من...از دست شخص دیگه ایی...من زیاد حرف زدم...اونم عصبی شد و سر من داد كشید فهمیدم با این حرفها قانع نشده بنابراین كل ماجرا را برایش تعریف كردم.در پایان او هم عقیده داشت كه كارش هم عجیب و بوده و هم دور از نزاكت و اصلا این رفتار را از او بعید میدانست...در نهایت لبخندی زد و گفت:ولی الهام...بدجوری بیچاره اش كردی ها با بالشت تختم كوبیدم توی سر احسان و هر دو خندیدیم بعد پرسید:خوب حالا میخوای چیكار كنی؟ گفتم:هیچی...چیكار كنم؟ فعلا كه خیلی علامت سوال توی كله ام هست...ولی در مجموع میخوام یه مدتی فقط فكر كنم و در این مدت اصلا نبینمش به میان حرفم آمد و گفت:الهام...اون بدبخت كه اظهار پشیمونی كرده...یه دقیقه پیشم که بهت تلفن كرد تو جواب ندادی...زیادم سر به سرش نذار...پسر خوبیه...شاید اصلا موضوع چیز دیگه بوده...آخه تو میگی اونها یه ربع توی اتاق بودن...شاید حرفی بین خودشون پیش اومده سرم را به بالای تختم تكیه دادم و گفتم:حالا به هر دلیلی كه بود اون نباید با من این رفتار رو میكرد.من كه گناهی نداشتم احسان ساكت شد و بعد در حالیكه به عقب تكیه میداد گفت:میخوای باهاش صحبت كنم؟ از جایم بلند شدم و به سمت درب اتاق رفتم و گفتم:نه...هیچ احتیاجی نیست...لزومی نمیبینم...درسته كه مدت كمیه از آشناییمون میگذره ولی شاید همین موارد باعث بشه من در تصمیم خودم دقیق تر بشم دستم را به سمت دستگیره بردم كه بروم بیرون دوباره احسان گفت:داری كجا میری؟ نا سلامتی من به اتاق تو اومدم خندیدم و گفتم:خوب چیكارت كنم؟ من باید برم پایین از جریان امشبت باخبر بشم...تو كه حرف نمیزنی فقطم اومدی توی كار من فضولی كنی و از خودتم یك كلمه صحبت نمیكنی...برم بلند شد و به قصد دنبال كردن من پشت سرم از اتاق بیرون آمد و درست وسط پله ها من را گرفت و با خنده و شوخی میخواست مرا مجبور به عذرخواهی كند.بابا سرش را بالا گرفت و گفت:احسان بابا ولش كن...له شد زیر دست و بالت...ولش كن مامان از آشپزخانه بیرون آمد.فهمیدم كه با اشاره از احسان پرسید موضوع چی بوده... و احسان هم با سر جواب داد كه چیز مهمی نبوده.بالاخره رفتیم پایین و از صحبتهای مامان و بابا و احسان فهمیدم كه خدا را شكر هیچ مسئله ایی پیش نیامده و برای دو هفته ی دیگر قرار جشن نامزدی گذاشته اند كه البته چون منزل آنها خیلی كوچك است و مامان قصد دارد مهمانی مفصلی بگیرد و مهمان زیاد دعوت كند تصمیم بر این گذاشته اند كه جشن در خانه ی ما برگزار شود.میزان مهریه هم این طور كه فهمیدم بنابر اصرار ناهید یك جلد قرآن به انضمام یك جلد دیوان حافظ تعیین شده ولی مامان با تمام مخالفتهایی كه مادر ناهید و خود ناهید داشته اند124سكه به مهریه اضافه كرده.به گفته ی مادر ناهید در شب نامزدی آنها مهمان چندانی نخواهند داشت و فقط دو دایی ناهید هستند كه به همراه خانواده خود از كرج می آیند و از خانواده ی پدری ناهید هم هیچكسی نیست چون كه از همان سالی كه پدر ناهید آنها را ترك كرده و رفته به جای اینكه در آن سالهای سخت و دشوار پشت و پناه آنها باشند از خجالت روی دیدن آنها را ندارند و به همین بهانه فامیل پدری او ترك آنها كرده اند بابا از نجابت و خانمی ناهید خیلی خوشش آمده بود و كاملا میدانستم وقتی حرف از خوبیهای ناهید میزند احسان چقدر احساس غرور و لذت میكند.ساعت نزدیك12:30 بود كه كم كم همه آماده میشدند برای خواب و من تازه احساس گرسنگی بهم دست داده بود چرا كه شام نخورده بودم.برای همین به آشپزخانه رفتم و مقداری از غذای مانده ی شام را برای خودم گرم و شروع كردم به خوردن.مامان وقتی مسواكش را زد و از دستشویی بیرون آمد از هال با تعجب مرا نگاه كرد اما چیزی نپرسید و فقط گفت كه اگر سالاد هم میخواهم مقداری در یخچال هست.بی معطلی بلند شدم و سالاد را هم آوردم و یك شكم سیر غذا خوردم.تمام مدتی كه من غذا میخوردم مامان نخوابید و خودش را سرگرم جمع آوری هال و آشپزخانه كرد.بعد از غذا ظرفهایم را شستم و وقتی برای خواب اماده شدم مامان هم به اتاقشان رفت كه بخوابد.بیش از اندازه دوستش داشتم.عادت داشت تا همه را در تخت خوابشان نمیدید خیالش راحت نمیشد و محال بود خوابش برود جمعه و شنبه به سرعت سپری شد و در طول این دو روز یكبار گوشی ام را روشن كردم كه بلافاصله زنگ خورد و وقتی فهمیدم حمیدرضا است جواب ندادم و ترجیح دادم گوشی همچنان خاموش بماند.شنبه بعد از شام به احسان گفتم:من رو به خونه ی عزیز میبری؟ فردا میخوام از خونه ی عزیز كه به دانشكده خیلی نزدیكه برم دانشكده احسان كاملا هدف من را از این مسئله میدانست و فهمیده بود كه نمیخواهم جلوی درب خانه با حمیدرضا رو به رو شوم.مامان كه در حال جمع كردن ظرفهای روی میز بود خوشحال شد و گفت:اتفاقا الهام...چند روز پیش عزیز اینجا تلفن كرده بود و سراغت رو میگرفت.خیلی دلش برات تنگ شده. میگفت فكر میكرده وقتی دانشگاه بری خیلی بیشتر پیشش میری ولی درست برعكس عمل كردی.طفلك اگه بفهمه خیلی خوشحال میشه |
سلام خسته نباشی باران خانوم ....گلم منتظر قسمتهای بعدی هستم........
ممنوووووووووووون منتظر قسمت بعدي هستم
شکسته دلی گفت : //
هم اینک دچار مرگ مغزی شده ام ..//
متقاضی شوید زیرا زندگیم را اهدا میکنم .!//
سلاممممممممممم بسیار عالی و زیبا
خسته نباشین
ای کریمی که بخشنده عطائی
و ای حکیمی که از پوشنده خطائی
و ای صمدی کـه از ادراک خـلـق جـدائـی
و ای احدی که در ذرات و صفات بی همتائی
و ای خالقی که راهنمائی
وای قادری که خدایی راسزائی
جان ما را صفــــــای خود ده
دل ما را هـــــــوای خود ده
چشم مارا ضیای خود ده
ما را به آن ده که آن به
الهی عشق چیست؟
الهی عشق چیست؟
شادی رفته و غم آمده
عــــاشــــق کیــــســــت؟
دمی فروشده جانی بر آمده
دیده ای که بدوست آمده
نزدیک کس نیامده
هذ که در این راه قدم نهاد واپس نیامده
اصل وصال دل است و باقی زحمت آب وگل است
خوش عالمی است نیستی...
خوش عالمی است نیستی، که هر کجا بایستی، کسی نگوید کیستی!!
اگر بر هوا پر مگسی باشی و اگر بر روی آب روی خسی باشی
دلی بدست آر تا کسی باشی...
بله دلی بدست آر که کسی باشی....
هیچ گناهکاری را نا امید مکن،
چه بسیار گناهکاری که عاقبت به خیر گشته...
و چه بسیار خوش کرداری که
در پایان عمر، تباه شده و جهنمی گشته است . . .
خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت
خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت
خزان عشق---فصل بیست و پنج و بیست و شش
خزان عشق---فصل بیست و دوم و بیست و سوم
خزان عشق---فصل نوزدهم و بیستم و بیست و یکم
خزان عشق---فصل شانزدهم و هفدهم و هجدهم
خزان عشق---فصل چهاردهم و پانزدهم
خزان عشق---فصل دوازدهم و سیزدهم
499532 بازدید
89 بازدید امروز
187 بازدید دیروز
827 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian