×
We use cookies to ensure you get the best experience on our website. Ok, thanks Learn more

gegli

mosaferebahar

× گاهی به خاک سپردن یک جسد،از خواباندن یک قاب عکس و از فراموش کردن یک خاطره آسان تر است...!!! گاهی باید بد بود،برای کسی که فرق خوب بودنت را نمی داند...!!! و گاهی به آدمها؛از دست دادن را متذکر شد...!!! آدمها همیشه نمی مانند،گاهی یکجا در را باز می کنند و برای همیشه میروند...!!!
×

آدرس وبلاگ من

vatanparast.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ashkane77777

Access to the friends list is not allowed for anyone

خزان عشق--->فصل بیست و دوم و بیست و سوم

 

 

من مشغول پوشیدن بارونی ام شدم فرشته به طرفم آمد و مرا بغل كرد و بوسید و گفت:خیلی دلم میخواس امشب بیشتر اینجا میموندی ولی حمیدرضا مایل نیس...ببخشید اگه بهت سخت گذشت

امیرحسین و امیرمسعود هم به همراه مادرشان ایستاده بودند و مرا نگاه میكردند.حمیدرضا خیلی سریع بارونی اش را پوشید و شروع كرد به خداحافظی كردن با مهمانها.خانم شهیدی تعجب مرا كاملا" فهمیده بود و كمی مضطرب نشان میداد.همسر امیرحسین آخرین لحظه جلوی درب هال برای خداحافظی آمد و خیلی سریع هم برگشت سرجایش اما همواره لبخند معنی داری به لب داشت كه برای من خیلی عجیب بود! وقتی از درب هال خارج میشدیم امیرحسین و مادرش هم خداحافظی كردند و به داخل برگشتند ولی امیرمسعود تا جلوی درب حیاط با ما آمد بعد با خنده دستی پشت حمیدرضا زد و گفت:خوش باشید..
.

حمیدرضا برگشت و با امیرمسعود خداحافظی كرد.وقتی من داخل ماشین نشستم امیرمسعود سرش را داخل ماشین كرد و با صدایی آرام و سریع در حالیكه سعی داشت لبخندی هم به لب داشته باشد گفت:الهام خانم...هوای داداش ما رو خیلی داشته باش..
.

وقتی حمیدرضا داخل ماشین نشست او دیگر حرفی نزد فقط رو كرد به حمیدرضا و گفت:حمیدرضا با احتیاط رانندگی كنی ها...حالا برید یه چرخی بزنید و اگه باز حوصله داشتید برگردید..
.



حمیدرضا تشكر و بعد خداحافظی كرد و ماشین را روشن كرد و راه افتادیم.رفتارش برایم خیلی عجیب و در عین حال زشت بود.نمیتوانستم رفتارش را به هیچ وجه توجیه كنم.اصلا" توضیح قانع كننده ایی برای رفتارش در ذهنم پیدا نمیكردم.به ساعتم نگاه كردم تقریبا" از11شب گذشته بود.دست انداخت و كراواتش را باز كرد و با عصبانیت آنرا روی صندلی عقب پرت كرد! نگاهش كردم و برگشتم كراوات را از روی صندلی برداشتم و تا كردم و داخل داشبورد ماشین گذاشتم.دوباره نگاهش كردم و گفتم:حمیدرضا...تو چته؟

در این موقع زنگ گوشیش به صدا درآمد...منتظر شدم جواب بدهد ولی مثل این بود كه هیچ چیز نمیشنود! گفتم:چرا گوشی رو جواب نمیدی؟

بالاخره بعد از چندین زنگ گوشی قطع شد.اصلا حرف نمیزد و این بیشتر كلافه ام میكرد.دوباره گوشی اش شروع كرد به زنگ خوردن.اما باز هم بی تفاوت به صدای زنگ فقط رانندگی میكرد!!! عصبی شدم و گوشی اش را از روی داشبورد ماشین برداشتم و جواب دادم.امیرمسعود بود...بعد از اینكه جواب سلام من را داد بلافاصله حال حمیدرضا را پرسید...برایم عجیب بود...چرا باید به فاصله ی چند دقیقه نگرانش شده باشد!!! گفتم:خوبه...مشكلی نداره


پرسید:چرا دفعه قبل كه مامان زنگ زد گوشی رو جواب نداد؟

فهمیدم زنگ قبلی خانم شهیدی بوده...بلافاصله گفتم:مشغول رانندگی بود نتونست جواب بده


سریع پرسید:الان چرا خودش گوشی رو جواب نمیده؟

رو كردم به حمیدرضا و گفتم:ماشین رو بزن كنار و با برادرت صحبت كن
.

با عصبانیت نگاهی به من كرد و گفت:بگو خوبم دیگه...واسه چی هی زنگ میزنن؟

بعد با حركت تندی گوشی را از من گرفت و بدون اینكه به امیرمسعود سلام كند با صدایی كه از حالت معمولیش خارج شده بود و بیشتر شبیه فریاد بود گفت:خوبم...دیگه تماس نگیرید


فهمیده بودم امیرمسعود پشت خط دارد با حمیدرضا صحبت میكند و حمیدرضا با چند كلمه ی...نه...نه...و باشه باشه گفتن بدون خداحافظی گوشی را قطع كرد و بعد هم خاموشش كرد و آنرا داخل داشبورد انداخت و درب داشبیورد را محکم بست.نتوانستم تحمل كنم و با عصبانیت گفتم:چرا اینجوری میكنی؟...مگه چی شده؟...اگه از كاری كه فرشته كرد ناراحت شدی...خوب این كه چیز مهمی نیس...به خاطر یه همچین چیز بی ارزشی شب همه رو خراب كردی...این چه رفتار زشتیه كه تو داری؟...تولد اون بچه رو هم خراب كردی...اعصاب خودتم خورد كردی...مادرت و برادرات...همه رو ناراحت كردی...كه چی بشه؟خوب حالا خدا رو شكر من به خواست فرشته جواب ندادم...چون اصلا رقص بلد نیستم...اگه رقصیده بودم چیكار میخواستی بكنی؟...حتما" تا حالا سر من رو كنده بودی...تو هیچ متوجه رفتارت هستی؟


در این موقع ماشین را سریع به كنار خیابان برد و نگه داشت.از ماشین پیاده شد و چنان محكم و با عصبانیت درب ماشین را بست كه برای لحظه ایی فكر كردم الان شیشه خورد میشود!!! نفسم بند آمده بود...نمیتوانستم كه قبول كنم این شدت عصبانیت فقط مربوط به یك مسئله به این بی اهمیتی باشد! كیفم را روی صندلی انداختم و از ماشین پیاده شدم.به سمت حمیدرضا كه در طرف دیگر ماشین ایستاده و تكیه داده بود رفتم.رو به رویش ایستادم.سرش پایین بود و دستهایش را در جیبش گذاشته بود و با نوك كفشش سنگ و خاك كنار جاده را جا به جا میكرد.به آرامی گفتم:حمیدرضا


یكباره با فریاد وحشتناكی گفت:بسه دیگه...نمیخوام حرف بزنی


یك قدم به عقب رفتم و هاج و واج فقط نگاهش كردم.برگشت و با كف دستش محكم روی سقف ماشین كوبید و گفت:برو توی ماشین


بغض گلویم را گرفت.حمیدرضا دیوانه است.این چه رفتاری است؟!! به حرفش گوش نكردم و رفتم به گاردییل كنار جاده تكیه زدم و آرام آرم اشكم سرازیر شد...او به چه حقی اینطوری با من حرف میزد...من اصلا تحمل اینجور برخوردها را نداشتم.باد سردی می آمد و حسابی هوا سرد بود و حركت ماشینها و نور چراغهایشان آزار دهنده بود.صورتم از اشك خیس كه میشد سردی هوا را بیشتر حس میكردم.بعد از چند لحظه فهمیدم كه حمیدرضا به طرفم می آید.رویم را به سمت مخالف او برگرداندم.آمد كنارم ایستاد و گفت:برو توی ماشین...سرما میخوری


صدایش آرام شده بود.یك دستم را از جیبم بیرون آوردم و اشكم را پاك كردم.آمد در جهتی كه نگاه میكردم روی گاردییل كنارم نشست و به من نگاه كرد.رویم را برگرداندم و گفتم:همین الان من رو به خونه خودمون میبری


صدایش خیلی آرام شده بود.گفت:الهام


خواست دستش را دور شانه ام بیندازد.بلافاصله بلند شدم و گفتم:میخوام برم خونه


همانطور كه نشسته بود به چشمهای من خیره شد...منهم نگاهش كردم...همان غصه ایی كه چندین بار قبل در چشمش دیده بودم دوباره به چشمش آمد.از جایش به آرامی بلند شد و گفت:باشه...بریم
.

تا برسیم جلوی درب خانه حتی یك كلمه هم با هم حرف نزدیم.از ماشین كه پیاده شدم.كلیدم را بیرون آوردم و به طرف درب حیاط رفتم تا آن را باز كنم.پشت سرم ایستاده بود و صدایم كرد:الهام


جوابش را ندادم و مشغول باز كردن قفل درب شدم.بازویم را گرفت و دوباره با حالتی خاص فقط اسمم را صدا كرد:الهام


از دستش خیلی دلخور بودم و جوابی ندادم.دستم را از دستش بیرون كشیدم و داخل رفتم و درب را بستم.بعد از لحظاتی صدای ماشینش را شنیدم كه از جلوی درب دور شد.وقتی به داخل خانه رفتم احسان و مامان و بابا داشتند با هم در رابطه با مهمانی منزل ناهید صحبت میكردند و تلویزیون روشن بود.به محض اینكه وارد شدم سلام كوتاهی كردم و به طبقه ی بالا رفتم.لباسهایم را عوض كردم و پرده ی پنجره ی اتاقم را به كناری زدم...در آسمان حتی یك ستاره هم نبود...آسمان هم ابری و گرفته بود...مثل اینكه حتی ماه هم حیفش آمده بود نور افشانی كند.حیاط تاریك تاریك بود.برگشتم و گلسری را كه روی میز تحریرم گذاشته بودم برداشتم و موهایم را جمع كردم.درب كمد را باز كردم و مشغول آویزان كردن لباسهایم در كمد شدم. در این موقع چند ضربه به درب اتاق خورد.جوابی ندادم اما درب به آهستگی باز شد و احسان سرش را به داخل اتاق آورد و

میگی مهم نیست اما تا اسمشو میشنوی داغ دلت تازه میشه!میگی مهم نیست اما تا بهش فکر میکنی اشک تو چشما

تصویر درون برنامه‌ای 1

من منکر سختی های عشق نیستم و آنها را به خوبی میبینم٬اما ترک عشق را توصیه نمیکنم بلکه خارج شدن از حصارها و محدودیتهای اطراف آن را آموزش میدهم.بگذار عشقت رشد کند و مرزها را پشت سر گذارد

تصویر درون برنامه‌ای 30

احسان وقتی دید بیدارم آمد داخل.حرفی نزد و رفت به میز تحریر تكیه داد و همانطور كه ایستاده بود به حركات من نگاه میكرد.میدانستم كه فهمیده اتفاقی افتاده و حالا آمده بود تا از موضوع باخبر شود.بدون اینكه نگاهش كنم گفتم:خوب؟...خدا رو شكر كه خیالت راحت شد...ناهید حالش خوب بود؟...برنامه بعدی رو برای كی


نگذاشت حرفم را تمام كنم گفت:الهام...با حمیدرضا حرفت شده؟

جوابش را ندادم و همانطور به آویزان كردن لباسهایم در كمد ادامه دادم تا كارم تمام شد و درب كمد را بستم.گوشی ام كه روی تخت انداخته بودم شروع كرد به زنگ خوردن.احسان زودتر از من گوشی را برداشت و وقتی شماره ی روی آنرا خواند گوشی را به طرف من گرفت و گفت:حمیدرضاس


و منتظر ماند تا جواب تلفن را بدهم.گوشی را گرفتم و بدون اینكه جواب بدهم خاموشش كردم.چشمانش از تعجب گرد شد و فقط به من نگاه كرد.گوشی را در كیفم گذاشتم و بعد خواستم از اتاق بیرون بروم كه دستم را گرفت و گفت:الهام...گفتم با حمیدرضا حرفت شده؟

خواستم دوباره برگردم و از اتاق بیرون بروم كه فهمیدم خیلی محكم سر جایش ایستاده و دستم را گرفته.با عصبانیت گفتم:احسان سر به سرم نذار...میخوام برم پایین


همانطور كه یك دستم را گرفته بود دست دیگرش را پشت درب گذاشت و توی صورتم خیره شد و گفت:چرا گریه كردی؟

ساكت بودم و فقط به درب اتاق كه دست احسان روی آن بود نگاه میكردم.دوباره اما این بار با صدای محكمتری گفت:الهام...با تو ام ها...میگم چرا گریه كردی؟

برگشتم و نگاهش كردم و گفتم:ببینم تا حالا نشده تو اشك ناهید رو دربیاری؟

بعد گریه ام گرفت و برگشتم روی تخت نشستم.همانجا ایستاده بود و به من نگاه میكرد.بعد از چند لحظه گفت


همانجا ایستاده بود و به من نگاه میكرد.بعد از چند لحظه گفت:پس حدسم درست بود...دعواتون شده


همانطور كه گریه میكردم گفتم:نه...دعوامون نشده...فقط سرم داد كشید


آمد كنارم روی تخت نشست و گفت:غلط كرد...واسه چی؟

برای یك لحظه از طرز حرف زدن احسان خنده ام گرفت و درحالیكه گریه و خنده ام قاطی شده بود گفتم:تقصیر خودم بود


اصلا نمیخندید و خیلی هم جدی به من نگاه میكرد.فهمیدم خنده ی من عصبیش كرده برای همین سعی كردم لب و لوچه ام را زود جمع و جور كنم.دوباره پرسید:واسه چی سرت داد كشید؟

گفتم:عصبی بود...نه از دست من...از دست شخص دیگه ایی...من زیاد حرف زدم...اونم عصبی شد و سر من داد كشید


فهمیدم با این حرفها قانع نشده بنابراین كل ماجرا را برایش تعریف كردم.در پایان او هم عقیده داشت كه كارش هم عجیب و بوده و هم دور از نزاكت و اصلا این رفتار را از او بعید میدانست...در نهایت لبخندی زد و گفت:ولی الهام...بدجوری بیچاره اش كردی ها

با بالشت تختم كوبیدم توی سر احسان و هر دو خندیدیم بعد پرسید:خوب حالا میخوای چیكار كنی؟

گفتم:هیچی...چیكار كنم؟ فعلا كه خیلی علامت سوال توی كله ام هست...ولی در مجموع میخوام یه مدتی فقط فكر كنم و در این مدت اصلا نبینمش


به میان حرفم آمد و گفت:الهام...اون بدبخت كه اظهار پشیمونی كرده...یه دقیقه پیشم که بهت تلفن كرد تو جواب ندادی...زیادم سر به سرش نذار...پسر خوبیه...شاید اصلا موضوع چیز دیگه بوده...آخه تو میگی اونها یه ربع توی اتاق بودن...شاید حرفی بین خودشون پیش اومده


سرم را به بالای تختم تكیه دادم و گفتم:حالا به هر دلیلی كه بود اون نباید با من این رفتار رو میكرد.من كه گناهی نداشتم


احسان ساكت شد و بعد در حالیكه به عقب تكیه میداد گفت:میخوای باهاش صحبت كنم؟

از جایم بلند شدم و به سمت درب اتاق رفتم و گفتم:نه...هیچ احتیاجی نیست...لزومی نمیبینم...درسته كه مدت كمیه از آشناییمون میگذره ولی شاید همین موارد باعث بشه من در تصمیم خودم دقیق تر بشم


دستم را به سمت دستگیره بردم كه بروم بیرون دوباره احسان گفت:داری كجا میری؟ نا سلامتی من به اتاق تو اومدم


خندیدم و گفتم:خوب چیكارت كنم؟ من باید برم پایین از جریان امشبت باخبر بشم...تو كه حرف نمیزنی فقطم اومدی توی كار من فضولی كنی و از خودتم یك كلمه صحبت نمیكنی...برم


بلند شد و به قصد دنبال كردن من پشت سرم از اتاق بیرون آمد و درست وسط پله ها من را گرفت و با خنده و شوخی میخواست مرا مجبور به عذرخواهی كند.بابا سرش را بالا گرفت و گفت:احسان بابا ولش كن...له شد زیر دست و بالت...ولش كن


مامان از آشپزخانه بیرون آمد.فهمیدم كه با اشاره از احسان پرسید موضوع چی بوده... و احسان هم با سر جواب داد كه چیز مهمی نبوده.بالاخره رفتیم پایین و از صحبتهای مامان و بابا و احسان فهمیدم كه خدا را شكر هیچ مسئله ایی پیش نیامده و برای دو هفته ی دیگر قرار جشن نامزدی گذاشته اند كه البته چون منزل آنها خیلی كوچك است و مامان قصد دارد مهمانی مفصلی بگیرد و مهمان زیاد دعوت كند تصمیم بر این گذاشته اند كه جشن در خانه ی ما برگزار شود.میزان مهریه هم این طور كه فهمیدم بنابر اصرار ناهید یك جلد قرآن به انضمام یك جلد دیوان حافظ تعیین شده ولی مامان با تمام مخالفتهایی كه مادر ناهید و خود ناهید داشته اند124سكه به مهریه اضافه كرده.به گفته ی مادر ناهید در شب نامزدی آنها مهمان چندانی نخواهند داشت و فقط دو دایی ناهید هستند كه به همراه خانواده خود از كرج می آیند و از خانواده ی پدری ناهید هم هیچكسی نیست چون كه از همان سالی كه پدر ناهید آنها را ترك كرده و رفته به جای اینكه در آن سالهای سخت و دشوار پشت و پناه آنها باشند از خجالت روی دیدن آنها را ندارند و به همین بهانه فامیل پدری او ترك آنها كرده اند

بابا از نجابت و خانمی ناهید خیلی خوشش آمده بود و كاملا میدانستم وقتی حرف از خوبیهای ناهید میزند احسان چقدر احساس غرور و لذت میكند.ساعت نزدیك12:30 بود كه كم كم همه آماده میشدند برای خواب و من تازه احساس گرسنگی بهم دست داده بود چرا كه شام نخورده بودم.برای همین به آشپزخانه رفتم و مقداری از غذای مانده ی شام را برای خودم گرم و شروع كردم به خوردن.مامان وقتی مسواكش را زد و از دستشویی بیرون آمد از هال با تعجب مرا نگاه كرد اما چیزی نپرسید و فقط گفت كه اگر سالاد هم میخواهم مقداری در یخچال هست.بی معطلی بلند شدم و سالاد را هم آوردم و یك شكم سیر غذا خوردم.تمام مدتی كه من غذا میخوردم مامان نخوابید و خودش را سرگرم جمع آوری هال و آشپزخانه كرد.بعد از غذا ظرفهایم را شستم و وقتی برای خواب اماده شدم مامان هم به اتاقشان رفت كه بخوابد.بیش از اندازه دوستش داشتم.عادت داشت تا همه را در تخت خوابشان نمیدید خیالش راحت نمیشد و محال بود خوابش برود


جمعه و شنبه به سرعت سپری شد و در طول این دو روز یكبار گوشی ام را روشن كردم كه بلافاصله زنگ خورد و وقتی فهمیدم حمیدرضا است جواب ندادم و ترجیح دادم گوشی همچنان خاموش بماند.شنبه بعد از شام به احسان گفتم:من رو به خونه ی عزیز میبری؟ فردا میخوام از خونه ی عزیز كه به دانشكده خیلی نزدیكه برم دانشكده


احسان كاملا هدف من را از این مسئله میدانست و فهمیده بود كه نمیخواهم جلوی درب خانه با حمیدرضا رو به رو شوم.مامان كه در حال جمع كردن ظرفهای روی میز بود خوشحال شد و گفت:اتفاقا الهام...چند روز پیش عزیز اینجا تلفن كرده بود و سراغت رو میگرفت.خیلی دلش برات تنگ شده. میگفت فكر میكرده وقتی دانشگاه بری خیلی بیشتر پیشش میری ولی درست برعكس عمل كردی.طفلك اگه بفهمه خیلی خوشحال میشه

تصویر درون برنامه‌ای 35


تصویر درون برنامه‌ای 7

تصویر درون برنامه‌ای 32

تصویر درون برنامه‌ای 1

چهارشنبه 21 آبان 1393 - 2:33:13 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://vahidafshar.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 3 آذر 1393   10:38:05 PM

Likes 2

ارسال پيام

جمعه 30 آبان 1393   10:17:34 PM

Likes 2

سلام خسته نباشی باران خانوم ....گلم  منتظر قسمتهای بعدی هستم........

http://ba-to-khoshbakhtam.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 28 آبان 1393   10:30:54 AM

Likes 3

ممنوووووووووووون منتظر قسمت بعدي هستم 

http://kalej.gegli.com

ارسال پيام

جمعه 23 آبان 1393   7:45:56 PM

Likes 1

شکسته دلی گفت : //

هم اینک دچار مرگ مغزی شده ام ..//

متقاضی شوید زیرا زندگیم را اهدا میکنم .!//

 

http://kalej.gegli.com

ارسال پيام

جمعه 23 آبان 1393   7:41:48 PM

Likes 1

 سلاممممممممممم بسیار عالی و زیبا 

خسته نباشین 

http://kalej.gegli.com

ارسال پيام

جمعه 23 آبان 1393   7:38:55 PM

Likes 1

 ای کریمی که بخشنده عطائی
و ای حکیمی که از پوشنده خطائی
و ای صمدی کـه از ادراک خـلـق جـدائـی
و ای احدی که در ذرات و صفات بی همتائی
و ای خالقی که راهنمائی
وای قادری که خدایی راسزائی
جان ما را صفــــــای خود ده
دل ما را هـــــــوای خود ده
چشم مارا ضیای خود ده
ما را به آن ده که آن به
الهی عشق چیست؟
الهی عشق چیست؟
شادی رفته و غم آمده
عــــاشــــق کیــــســــت؟
دمی فروشده جانی بر آمده
دیده ای که بدوست آمده
نزدیک کس نیامده
هذ که در این راه قدم نهاد واپس نیامده
اصل وصال دل است و باقی زحمت آب وگل است
خوش عالمی است نیستی...
خوش عالمی است نیستی، که هر کجا بایستی، کسی نگوید کیستی!!
اگر بر هوا پر مگسی باشی و اگر بر روی آب روی خسی باشی
دلی بدست آر تا کسی باشی...
بله دلی بدست آر که کسی باشی....

http://kalej.gegli.com

ارسال پيام

جمعه 23 آبان 1393   7:35:14 PM

Likes 1

 هیچ گناهکاری را نا امید مکن،

چه بسیار گناهکاری که عاقبت به خیر گشته...

و چه بسیار خوش کرداری که

در پایان عمر، تباه شده و جهنمی گشته است . . .

 

آخرین مطالب


خزان عشق---فصل سی ام


خزان عشق---فصل بیست و نهم


خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت


خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت


خزان عشق---فصل بیست و پنج و بیست و شش


خزان عشق---فصل بیست و دوم و بیست و سوم


خزان عشق---فصل نوزدهم و بیستم و بیست و یکم


خزان عشق---فصل شانزدهم و هفدهم و هجدهم


خزان عشق---فصل چهاردهم و پانزدهم


خزان عشق---فصل دوازدهم و سیزدهم


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

499532 بازدید

89 بازدید امروز

187 بازدید دیروز

827 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements