×
We use cookies to ensure you get the best experience on our website. Ok, thanks Learn more

gegli

mosaferebahar

× گاهی به خاک سپردن یک جسد،از خواباندن یک قاب عکس و از فراموش کردن یک خاطره آسان تر است...!!! گاهی باید بد بود،برای کسی که فرق خوب بودنت را نمی داند...!!! و گاهی به آدمها؛از دست دادن را متذکر شد...!!! آدمها همیشه نمی مانند،گاهی یکجا در را باز می کنند و برای همیشه میروند...!!!
×

آدرس وبلاگ من

vatanparast.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ashkane77777

Access to the friends list is not allowed for anyone

خزان عشق--->فصل شانزدهم و هفدهم و هجدهم

271494677 parsnaz ir جدیدترین تصاویر زیبای عاشقانه و رمانتیک

1502159842 parsnaz ir جدیدترین تصاویر زیبای عاشقانه و رمانتیک

به درونت رجوع کن و ببین که آیا کامل هستی؟ افکار همانند قیچی هستند.همه چیز را جدا میکنند.عشق مانند سوزن و نخ است٬همه چیز را به هم متصل میکند٬یعنی در واقع همه ی چیزهایی که از هم جدا هستند را متصل میکند.قلبت را به روی عشق بگشا٬عشق تو را کامل خواهد ساخت. ----------------------------- با نگاهی پر از محبت به من نگاه كرد و گفت:پس تو بیا تا مامان تو رو ببینه...مطمئن باش هیچكس در مورد تو بد فكر نمیكنه...چون همه من رو خوب میشناسن و میدونن انتخابی كه كردم جای هیچ حرف و سخنی نداره...میای؟ از بزرگراه خارج شده بودیم و داشتیم نزدیك محیط دانشكده میشدیم؛جوابش را ندادم و رویم را كردم به سمت شیشۀ كنارم.با صدای خیلی ملایمی گفت:الهام...الهام خانوم...جواب ندادی...پنجشبنه بیام دنبالت؟ جلوی درب دانشكده رسیدیم؛آهسته ماشین را به سمت كنار خیابان برد و توقف كرد.خواستم پیاده شوم كه دستش را روی كیفم كه توی بغلم بود گذاشت و گفت:از یه خانوم خوشگل و متشخص سوالی پرسیدم و حالا منتظر جوابم... نگاهش كردم و گفتم:من باید با مامانم صحبت كنم...هر چی مامان گفت و صلاح دونست همون كار رو میكنم...حمیدرضا من نمیتونم سرخود برای خودم برنامه ریزی كنم...بهت گفتم كه تو در مورد من بد فكر میكنی... خواستم كیفم را از زیر دستش بیرون بكشم كه مچ دستم را به آرامی ولی محكم گرفت و گفت:الهام...دیوونتم...من دقیقا" میخواستم ببینم در جواب من آیا با مامانت یا احسان صحبت میكنی یا سرخود تصمیم میگیری... عصبی شدم و كیفم را با دست دیگرم برداشتم و درب ماشین را باز كردم؛هنوز مچم را در دستش نگه داشته بود؛برگشتم به سمتش و گفتم:حمیدرضا برات متاسفم...خیلی مونده تا من و خونوادۀ من رو بشناسی! هنوز دستم را گرفته بود و خیره در چشمم نگاه میكرد به آرامی گفت:میشناسمت...فقط دارم ضریب اطمینانم رو به بی نهایت میرسونم. خیلی بهم برخورده بود؛گفتم:دستم رو ول كن...میخوام برم.......... خیلی بهم برخورده بود؛گفتم:دستم رو ول كن...میخوام برم. به آرامی دستم را رها كرد هنوز كامل از ماشین پیاده نشده بودم كه گفت:الهام...نه تنها اضطراب قشنگیت رو صد برابر میكنه حالا میبینم كه عصبانیت هم زیباییت رو خیره كننده تر میكنه... رویم را برگرداندم و پیاده شدم هنوز درب ماشین را نبسته بودم كه دیدم از ماشین پیاده شد و از روی سقف ماشین نگاهم كرد و گفت:كلاست كی تموم میشه؟ جوابش را ندادم و درب ماشین را بستم و همانطور كه داشتم از جوی آب رد میشدم گفتم:مرسی كه تا اینجام من رو رسوندی...بعد از ظهرم زحمت نكش...خودم میرم. صدای بسته شدن درب ماشین را شنیدم؛فكر كردم سوار شد تا برود ولی چند لحظه بعد متوجه شدم كنارم راه میاد! با تعجب گفتم:كجا میای؟!! هر دو ایستادیم.با لبخند به من نگاه كرد و گفت:بچه بازی در نیار...قهر اصلا" بهت نمیاد. گفتم:من قهر نكردم...ولی تو حق نداری اینطوری من رو مورد امتحان قرار بدی. چتر در دستم بود ولی آنرا باز نكرده بودم؛باران هم بی محابا روی سر هر دویمان میریخت.خندۀ آرامی كرد و چتر را از دست من گرفت و آنرا باز كرد و روی سر هر دویمان گرفت و گفت:كی بیام دنبالت؟ با عصبانیت طوری كه بخواهم او را زودتر از سر خودم باز كنم گفتم:مگه نگفتی امروز بیمارستانی؟پس چطور میخوای بیای دنبالم؟ دوباره خندید و گفت:مگه گفتم24ساعته بیمارستانم؟ همانطور كه چتر را روی سرمون نگه داشته بود پا به پای من شروع كرد به راه آمدن و با نگاهش انتظار كشیدنش را برای شنیدن جواب از من نشان میداد.یك لحظه شنیدم كسی سلام كرد و به دنبال آن گفت:به به...دكتر شهیدی...شما كجا این جا كجا؟!! هر دو به سمت صدا برگشتیم.بلافاصله آقای فاضل كه استاد یكی از درسهای اختصاصی ما بود را شناختم و سلام كردم؛بعد دیدم حمیدرضا به طرف استاد رفت و با هم دست دادند و روبوسی كردند؛چتر را كه حمیدرضا به دستم داده بود را در دست داشتم و به همین خاطر نمیتوانستم نزدیكشان بروم.حمیدرضا هم زیر چتر استاد ایستاده بود و با هم مشغول صحبت شدند.از استاد عذرخواهی كردم و خواستم با حمیدرضا هم خداحافظی كنم كه دوباره پرسید:نگفتی چه ساعتی كلاست تموم میشه؟ میدانستم به عمد این سوال را جلوی استاد تكرار كرده كه من را مجبور به جواب دادن كرده باشد.دندانهایم را به هم فشار دادم و گفتم:لازم نیس توی زحمت بیفتی...خودم میرم خونه. دوباره با لبخند گفت:میگم چه ساعتی كلاست تموم میشه...تو چرا جواب من رو نمیدی؟ استاد نیز با لبخند به حمیدرضا نگاه میكرد بعد رو كرد به من و گفت:خانم...قدر این آقای دكتر گل ما رو بدونید...بهترین دانشجوی من در طی سالیان تدریسم بوده... حمیدرضا از دكتر تشكر كرد و دوباره سوالش را از من تكرار كرد! بالاخره مجبورم كرد!گفتم:ساعت5/5كلاسم تموم میشه. بلافاصله گفت:منتظر باش میام دنبالت. خداحافظی كردم و به سمت پله های ساختمان دانشكده رفتم.ساعت اول با دكتر فاضل كلاس داشتم؛پیرمرد مهربان و خوش اخلاقی بود تمام دانشجوها دوستش داشتند و ساعاتی كه با او درس داشتیم خیلی لذت بخش بود.بعد از پایان كلاس آمد كنار صندلی من و گفت:خانم نعمتی... سریع از جایم بلند شدم و گفتم:بله...بفرمایید. لبخند پدرانه و مهربانی صورتش را در بر گرفت و گفت:ساعت5/10كلاس دارید؟ كمی فكر كردم و یادم آمد ساعت بیكاریم است بنابراین گفتم:نخیر استاد...ساعت بیكاریمه ولی ساعت11كلاس دارم...فرمایشی دارید؟ در حالیكه گچ ریخته شده روی سر آستین كتش را میتكاند گفت:دخترم ساعت5/10بیا دفتر اساتید من اونجام. چشمی گفتم و بعد او از كلاس بیرون رفت.روی صندلی ام نشستم و كمی به فكر فرو رفتم كه دكتر فاضل ممكنه با من چه كاری داشته باشه؟!! صدایی من را از فكرم خارج كرد:خوب...حالا دیگه خانوم با آقای دكتر قرار مدار میذاره و ما رو تحویل نمیگیره؟ صدای نازنین بود.فكر كردم صحبت من و دكترفاضل را شنیده بنابراین گفتم:برو بابا...اولا" سلام...دوما"خودمم نمیدونم چی كارم داره...گفته ساعت5/10برم دفتر اساتید باهام كار داره! یك دستش را زد زیر چانه اش و گفت:من استاد فاضل رو نمیگم!.. . با تعجب نگاهش كردم و گفتم:پس منظورت كیه؟ خندید و گفت :دكتر شهیدی رو میگم. خنده ام گرفت و گفتم:برو گمشو...تحویل نمیگیری یعنی چی؟ تو اصلا" معلومه كجایی كه ببینی تحویلت میگیرم یا نه...در ثانی این تویی از وقتی با فرهاد دوست شدی دیگه الهام رو نمیشناسی... خندۀ بلندی كرد و گفت:به جون الهام اینطوری هم كه تو میگی نیس. در حالی كه كتاب ساعت بعد را از كیفم بیرون میكشیدم گفتم:پس چطوریه؟ او هم كتابش را از كیفش بیرون كشید و گفت:از من و فرهاد بگذر بگو ببینم كی با شهیدی دوست شدی؟ در ضمنی كه كتابم را ورق میزدم گفتم:تو از كجا زاغ من رو چوب میزدی؟ دوباره خندید و گفت:صبح كه با هم وارد دانشكده شدید من و فرهاد توی ماشین بیرون دانشكده بودیم...فرهاد داشت از تعجب شاخ در میاورد...اول به خاطر اینكه بالاخره شهیدی دختر مورد علاقه اش رو پیدا كرده و دوم به خاطر جراتی كه كرده و با تو كه خواهر احسانی دوست شده...سوم به خاطر خوش سلیقه گی شهیدی...چهارم.................



عشق چیزی نیست که بتوان آن را حساب و کتاب کرد یا آن را احتکار نمود.در مورد عشق خسیس نباشید٬و گرنه همه چیز را از دست خواهید داد.به جای این کار٬بگذارید تا عشقتان شکوفا شود و با دیگران تقسیمش کنید.آن را به همه تقدیم کنید و اجازه دهید تا رشد کند. ---------------------------- دوباره خندید و گفت:صبح كه با هم وارد دانشكده شدید من و فرهاد توی ماشین بیرون دانشكده بودیم...فرهاد داشت از تعجب شاخ درمیاورد...اول به خاطر اینكه بالاخره شهیدی دختر مورد علاقه اش رو پیداكرده و دوم به خاطر جراتی كه كرده و با تو كه خواهر احسانی دوست شده...سوم به خاطرخوش سلیقه گی شهیدی...چهارم... حرفش را قطع كردم و گفتم:اووه...شما چقدر وقت غیبت پشت سر مردم رو داشتید؟ خندید و گفت:جون من بگو ببینم چند وقته؟ نگاهش كردم و گفتم:چی میگی؟چی چند وقته؟ كتابش را بست و گفت:اه...مدت دوستیتون رو میگم. دوباره مشغول ورق زدن كتابم شدم و گفتم:اصلا"مدتی نیس...تازه میخوایم ببینیم تا چه حد میتونیم همدیگرو تحمل كنیم! چشمانش از تعجب گرد شد و گفت:ولی فرهاد میگه حمیدرضا تا حالا سمت هیچ دختری نرفته...مطمئن بود حالا كه اونو با تو دیده محاله حمیدرضا رهات كنه...میگفت اون خیلی سختگیر بوده و اصلا" هیچ دختری رو حتی برای دوستی قبول نداشته...ولی وقتی دید چطوری دنبال تو میدوه و با هم وارد محیط دانشكده شدید فهمید گلوی حمیدرضا بد جوری پیشت گیر كرده...... در این موقع استاد وارد كلاس شد با اشارۀ دستم به نازنین گفتم كه ساكت باشد.تمام مدتی كه استاد سر كلاس بود نازنین ریز ریز حرف میزد منهم اصلا" نمیفهمیدم چی میگه و از طرفی با آن وضعیت درس كلاس را هم نفهمیدم.ساعت درسی كه تمام شد گفتم:نازنین الهی خفه بشی...هیچی از درس نفهمیدم. با تعجب به من نگاه كرد و گفت:من به تو كاری نداشتم! گفتم:پس چرا دائم وز وز میكردی؟ خندید و گفت:با فرهاد تلفنی حرف میزدم... و بعد گوشی همراهش را نشانم داد! كمی نگاهش كردم و گفتم:خاك بر سرت...تو كه صبح دیده بودیش! از خنده ریسه ای رفت و گفت:خوب چه ربطی به حالا كه نمیبینمش داره؟ عصبی شدم و گفتم:پس لطفا" از این به بعدم مثل سابق سر ساعات درسی برو ته كلاس یه گوشه بشین! چون با وضعی كه پیش آوردی من یك كلمه از درس رو هم نفهمیدم. هنوز میخندید و گفت:مگه مجبور بودی گوشت رو تیز كنی بفهمی من چی میگم؟! با كتاب زدم توی سرش و گفتم............ با كتاب زدم توی سرش و گفتم:گمشو بابا...من چه میدونستم داری تلفنی حرف می زنی...فكر كردم می خوای چیزی رو به من بگی برای همین درس رو نفهمیدم اگه میدونستم داری چه غلطی می كنی لااقل جای خودم رو عوض می كردم . به ساعتم نگاه كردم بیست و پنج دقیقه به یازده شده بود با عجله كیف و كتابم را برداشتم تا از كلاس خارج شوم نازنین گفت:اگه سلف میری یه چایی هم برای من بگیر ... همانطور كه از كلاس بیرون میرفتم گفتم:نه...سلف نمی روم...باید برم اتاق اساتید...دكتر فاضل منتظرمه. نازنین به علامت تائید سری تكان داد و گفت:پس اگه كارت تموم شد بیا سلف چون من اونجام. خندیدم و گفتم:تو برو گمشو تلفنت رو جواب بده...من رو میخوای چیكار؟!! و بعد هر دو خندیدیم.با عجله پله ها را دو تا یكی بالا رفتم؛در طبقه ی دوم اتاق اساتید را پیدا كردم به آرامی در زدم و بعد صدای دکتر فاضل را شنیدم كه مرا به داخل دعوت می كرد.وقتی وارد اتاق شدم دیدم استاد تنها پشت یك میز بزرگ نشسته و یكسری ورق و كتاب جلویش است به محض این كه مرا دید از جایش بلند شد كه خیلی سبب شرمندگی من شد با خواهش از او خواستم تا اگر با من فرمایشی داشته اند من در خدمت ایشون حاضر بودم.با خودكاری كه در دستش بود یكی از صندلیها را نشان داد و از من خواست تا بنشینم.بعد از اینكه نشستم استاد خودكارش را روی كاغذها گذاشت و دو دستش را در هم گره كرد؛برای چند لحظه نگاه پدرانه ای به من كرد و گفت:خانم نعمتی...چند وقته كه دكتر شهیدی رو میشناسی؟ كمی تعجب كردم؛چرا كه توقع هر حرفی را از دكتر فاضل داشتم غیر از اینكه حدس برده باشم به این مطلب كه او بخواهد در رابطه با حمیدرضا صحبت كند! لب پایینم را ناخودآگاه با دندان گزیدم و دكتر متوجۀ این حركت من شد؛لبخندی زد و گفت:با من راحت باش دخترم. كمی خودم را جمع و جور كردم و گفتم:دوست برادرمه و از طرفی برای تهیۀ چند جلد كتاب تحقیقاتی پایان ترم دچار مشكل شده بودم كه ایشون كمكم كردن؛مدت زیادی نیس؛چطور؟ با سر حرفهای من را تایید میكرد بعد گفت:من سالهاس كه شغلم تدریسه و بعد از اینهمه سال خیلی راحت دانشجوی خوب رو از بد تشخیص میدم...تو از اون دسته دخترهایی بودی كه در همین مدت كوتاه متوجه شدم با توجه به امتیازات ویژه حالا چه از نظر فاكتورهایی كه امروزه جوونها دنبالش هستن و هم از نظر داشتن امكانات در سطح بالایی هستی...اما متانت و نجابت در وجودت موج میزد...بارها متوجه بودم كه كم نیستن پسرایی كه در گوشه و كنار از تو حرف میزنن و بارها با ترفندهای خاص خودشون درخواست دوستی و ایجاد رابطه با تو رو داشتن؛اما خوشبختانه به قدری تربیت شما صحیح بود كه هیچ وقت قصوری در رفتار شما به چشمم نیومد تا اینكه امروز صبح شما رو در كنار یكی از بهترین دانشجویان گذشتۀ خودم دیدم.اولش باور اون برام سخت بود چرا كه هم شما رو شناخته بودم و هم دكترشهیدی رو سالهاس كه مثل فرزندم میشناسم.نمیدونم تا چه حد نسبت به شهیدی شناخت داری...اما پسری فوق العاده اس در زمانی كه دانشجوی من بود كم نبودن دخترایی كه شدیدا" اون رو مورد توجه داشتن اما جالب این بود كه اون به هیچ یك توجه و تمایلی نشون نمیداد.من اون و خونواده اش رو به خوبی میشناسم؛برادراشم از شاگردان خوب و سابق من بودن؛خونوادۀ بسیار محترمی داره.با اینكه پدرشون سالها پیش فوت كرده اما مادرشون در تربیت هیچكدوم از پسرهاش كم نیاورده. نمیدانستم منظور دكتر از این همه توضیح و تفسیر چیست! برای لحظه ای پیش خودم فكر كردم شاید حمیدرضا از او خواسته تا او را بیشتر به من بشناساند! دكتر كمی روی صندلیش جابجا شد و ادامه داد:به هر حال امروز وقتی دیدم كه شهیدی بالاخره دختری رو برای خودش انتخاب كرده اول خیلی متعجب بودم اما وقتی تو رو دیدم بازم مثل همیشه در دلم به این جوون احسنت گفتم. با شرمندگی از اظهار لطف استاد تشكر كردم ولی بلافاصله دكتر گفت:نه...نه...قصد حرافی ندارم؛من اهل تعارف نیستم این كه گفتم یك واقعیت محض بود...اما مطلبی رو كه دلم میخواد پدرانه به تو بگم اینه كه... مكث كرد مثل این بود كه در گفتن حرفش تردید دارد! كمی جابجا شدم و گفتم:ببخشید آقای دكتر...میشه لطف كنید و بقیۀ صحبتتون رو ادامه بدید. دوباره خودكارش را برداشت و در ضمنی كه آنرا بین انگشتانش بازی میداد گفت:شهیدی پسر بسیار خوبیه ولی با وجود تمام محسناتش یك عیب كوچیك داره...و اون اینه كه كمی زودتر از آدمای دیگه عصبی میشه ولی البته به همون سرعتم عصبانیتش فرو كش میكنه...ببین دخترم...من چون هم اونرو خیلی دوست دارم و هم متوجۀ شخصیت خوب شما شدم حیفم اومد كه شما رو نسبت به این موضوع آگاه نكنم...دكترشهیدی برای اولین باره كه شاید طعم عاشق شدن رو تجربه میكنه! با اینكه26یا27سال سن داره ولی در این زمینه به جرات میتونم بگم كه كاملا" بی تجربه اس و از اونجایی كه قبلا" عرض كردم اون زود عصبی میشه ممكنه تا شما به اخلاق اون آشنا بشید برخوردهایی بین شما ایجاد بشه كه صد البته اگه شما صبوری كنی خواهی دید كه دكترشهیدی سزاوار این هست كه شما هم به اون عشق بورزی؛فقط در مواقعی كه عصبی میشه بهتره باهاش بحث نكنی...البته میدونم دخترم پیش خودت شاید عجیب بدونی كه چرا باید یك استاد این مطالب رو به این صراحت برای یكی از دانشجویان خودش بیان كنه ولی اینو به تو بگم وقتی امروز صبح شما دو نفر رو در كنار همدیگه دیدم احساس كردم چقدر برازندۀ هم هستید...به شرطی كه اگه واقعا" روزی علاقه و عشقی میونتون به وجود اومد اونرو سرسری و بازیچه نگیرید...زندگی همیشه آسمونش آبی و صاف و آفتابی نیس! گاهی اونقدر تند باد و طوفان داره كه ممكنه كلافتون كنه...اما اگه درخت عشقتون تنومند و قوی و ریشه دار باشه با هر نا آرومی دچار تكون و لرزش نمیشه...اگه من رو قبول داشته باشی و بدونی حرفم فقط از سر یه حس پدرانه اس از تو این خواهش رو دارم كه هیچ وقت نسبت به دكترشهیدی با توجه به رفتاری كه میبینی سریع تصمیم نگیری... در این موقع آقای بهمنی مستخدم دانشگاه با یك سینی پر از چایی وارد شد؛معلوم بود تا دقایقی دیگر جمعی از اساتید به اتاق خواهند آمد.از جایم بلند شدم و با تشكر از دكتر فاضل به طبقۀ پایین رفتم ولی تا ساعت آخر هیچی از درسها نفهمیدم فقط الكی سر كلاسها از روی تخته یادداشت برمیداشتم.نمیتوانستم باور كنم كه حمیدرضا عصبی باشد چرا كه آن شب وقتی احسان با صدای بوق ماشینش همه را كلافه كرده بود او همچنان بی تفاوت به كار خودش سرگرم بود...حالا چطور امكان داشت این حرف دكتر فاضل واقعیت داشته . باشه

1489905998 parsnaz ir جدیدترین تصاویر زیبای عاشقانه و رمانتیک


عشق بدون توقع و نیاز٬شالوده ی رهایی است. --------------------------------- تا اونروز زیاد با حمیدرضا برخوردی نداشتم ولی در همین چند مرتبه فهمیده بودم كه بسیار روی رفتارش مسلط است و خیلی خوب و به موقع واكنشهایش را نسبت به هر چیزی ولو پیش پا افتاده میتوانست در كنترل داشته باشد! پس چطور ممكن بود حرفهای دكتر فاضل صحت داشته باشد؟ آنروز تا پایان ساعت درسی بیشتر بچه ها بحث راجع به كار در بیمارستان را داشتند.از تك و توك بچه ها میشنیدم كه میگفتند برای كار كردن مجانی هم باید پارتی داشته باشیم در غیر این صورت موفق نخواهیم شد! برایم عجیب می آمد ما به عنوان آموزش كار عملی به بیمارستانها میرفتیم چطور امكان داشت از پذیرش ما خودداری كنند! ما كه در طی دوران كارآموزی از آنها حقوقی نمیگرفتیم و در شرایطی كه باید این دوره را بگذرانیم چطور ممكن است یك بیمارستان با توجه به اینكه ملزم به پرداخت مزدكار به ما نیست از پذیرش ما سر باز بزند!؟ بعد از كلاس هنوز باران می بارید كیفم را برداشتم و بعد از پوشیدن كاپشنم از ساختمان دانشكده بیرون رفتم جلوی پله ها كه رسیدم متوجه شدم باید چترم را هم باز كنم.محوطه باز دانشكده تا جلوی درب خروجی به علت ریزش باران و وجود درختان كهنسالش خیلی قشنگتر شده بود و احساس خاصی به آدم دست میداد.برای لحظه ای از اینكه محوطه را از برگهای پاییزی پاك كرده بودند ناراحت شدم!!! ای كاش برگها روی زمین پخش بودند و آنوقت راه رفتن روی برگهای پاییزی زیبای باران خورده چقدر بیشتر میتوانست مرا غرق در لذت كند.همیشه پاییز را دوست داشتم به خصوص هوای بارانی اش را البته خیلی ها نسبت به این عقیده ی من نظر مخالف داشتند ولی من همیشه آنقدر كه این فصل برایم لذت بخش بود هیچ فصل دیگری این وضعیت را در من ایجاد نمیكرد.از درب خروجی دانشكده كه بیرون رفتم حمیدرضا را دیدم.تقریبا" باران خیسش كرده بود...با لبخندی به طرفم آمد و گفت:بریم؟ هنوز به خاطر اتفاق صبح از دستش دلگیر بودم بنابراین نمیتوانستم تظاهر به خوشحالی بكنم.بلافاصله فهمید و گفت:هنوز دلخوری؟ جوابش را ندادم خواستم در امتداد پیاده رو به راهم ادامه دهم كه خیلی سریع مچ دستم را گرفت و بدون اینكه به من نگاه كند و یا حرفی بزند و یا حتی منتظر حرفی از طرف من بماند مرا به همراه خودش به خیابان برد............. مرا به همراه خودش به خیابان برد.از عرض خیابان كه میگذشتیم مچ دستم را گرفته بود درست مثل اینكه دست یك دختربچه 5ساله را گرفته و به دنبال خودش میبرد! به آنطرف خیابان كه رسیدیم و وارد پیاده رو شدیم به دلیل اینكه مجبور شده بودم چترم را ببندم تا به صورت او نخورد كاملا خیس شده بودم.هنوز مرا دنبال خودش میكشاند تا اینكه به ماشینش رسیدیم درب را برای من باز كرد و مرا داخل ماشین فرستاد.فقط نگاهش میكردم...از رفتارش خوشم نیامده بود! به نوعی احساس میكردم هنوز خیلی زود است كه او بخواهد به این راحتی برای من تعیین تكلیف كند كه چه بكنم یا چه نكنم...اما به دلیل ازدحام و شلوغی جلوی دانشكده صلاح نمیدیدم كه با او بحث كنم.دستمال كاغذی از داخل كیفم بیرون آوردم و شروع به پاك كردن بارانی كه به صورتم ریخته بود شدم.داخل ماشین نشست ولی ماشین را روشن نكرد به سمت من برگشت و در حالیكه به شیشه و درب پشتش تكیه كرده بود یك دستش را به فرمان ماشین گذاشت و فقط به من نگاه كرد.حرفی نمیزدم وقتی صورتم را پاك كردم باز هم بی هیچ حرفی فقط به پشت صندلی تكیه دادم.تقریبا" نزدیك به دو سه دقیقه گذشت! فقط نگاهم میكرد بعد یكدفعه گفت:خوب...حالا من باید چیكار كنم؟یعنی مثلا تو قهری الان؟ نگاه كوتاهی به او كردم و دوباره به جلوی ماشین خیره شدم.ادامه داد:یعنی من الان باید از تو معذرت خواهی كنم؟ من چنین چیزی را از او نمیخواستم اما باز هم جوابش را ندادم.عصبی شده بود كاملا معلوم بود اما خیلی خودش را كنترل میكرد.یكباره به یاد حرفهای دكتر فاضل افتادم...اگر حرفهای دكتر فاضل صحت داشته باشد و اگر این عصبانیت ادامه پیدا كند ممكن است واكنش عصبی او را ببینم.دوباره شنیدم كه گفت:الهام... من فقط به جلو خیره بودم باز گفت:الهام... بعد از چند لحظه سكوت گفت:با خونه تماس بگیر بگو شام بیرونی...بعد از شام میبرمت خونه. حالا من عصبی شدم به طرفش برگشتم و گفتم:من درس دارم...باید برم خونه...تو چطور به خودت اجازه میدی برای من برنامه ریزی كنی...من اصلا نمیتونم رفتار و تصمیمات تو رو برای خودم معنی و تفسیر كنم! جواب مرا نداد و گوشی خودش را در دست گرفت و شروع كرد به شماره گرفتن!نگاهش كردم...هوا كاملا تاریك شده بود و بارش باران شدیدتر.شنیدم كه گفت:سلام احسان...منم حمیدرضا...آره...آره...الهام با منه...آره...آره...باشه...فكر میكنم حدود ده یا ده و نیم...نه...قربانت...خداحافظ. از تعجب داشتم شاخ در می آوردم.خیلی راحت با اینكه من گفته بودم میخواهم به خانه بروم مطابق میل خودش تصمیم گرفته بود برگشتم به سمت درب ماشین و به محض اینكه خواستم درب را باز كنم ماشین را به حركت در آورد! دوباره به سمت حمیدرضا برگشتم و گفتم:نگه دار...میخوام پیاده بشم... حالا نوبت او بود كه جواب مرا ندهد.رفتارش شدیدا" دلخورم كرده بود.من اصلا تحمل این برخورد را نداشتم.دوباره گفتم:حمیدرضا ماشین رو نگه دار... جواب نداد و فقط رانندگی میكرد.اصلا مثل این بود كه من در ماشین وجود ندارم.از شدت عصبانیت كمی حالت بغض به من دست داده بود دوباره گفتم:با تو ام...گفتم نگه دار میخوام پیاده بشم... باز هم ساكت بود.بعد از طی مسافتی فهمیدم وارد شهرك غرب شدیم و بعد از دقایقی جلوی درب ساختمان شیكی توقف كرد.كمی ترسیده بودم و نمیتوانستم حدس بزنم مرا به كجا آورده با التماس گفتم:حمیدرضا...اینجا كجاس؟ دیگه جدی جدی زدم زیر گریه ولی او اصلا توجهی نداشت.از ماشین پیاده شد و به سمت درب طرف من آمد آنرا باز كرد و گفت:پیاده شو... متوجه بودم اصلا به من نگاه نمیكند.خیلی عصبی بود و من شدیدا"ترسیده بودم.از ماشین پیاده نشدم.دولا شد دستم را گرفت و مرا از ماشین بیرون آورد و سپس با ریموت ماشین را قفل كرد و همانطور كه دستم را گرفته بود مرا به سمت درب آهنی حیاطی برد و با كلیدش درب را باز كرد.گریه ام بیشتر شده بود گفتم:حمیدرضا...دستم رو ول كن...من رو كجا آوردی؟ از درب حیاط رد شدیم و درب چوبی ساختمان كه خیلی هم شیك بود را باز كرد احساس كردم باید منزل خودشان باشد.مرا به دنبال خودش به داخل ساختمان برد.ساختمان بسیار شیك و مجللی بود.داخل هال با مبلمان بسیار شیكی پر شده بود و روی یكی از مبلها خانم سالخورده و بسیار مهربانی كه موهای جوگندمی كوتاه و خیلی زیبا داشت نشسته بود و از طرز ورود ما به ساختمان به نوعی غافلگیر شده بود چرا كه با تعجب به حمیدرضا و بعد به من كه گریه میكردم نگاه كرد...با ریموت تلویزیونی كه در دستش بود تلویزیون را خاموش كرد و سپس به حمیدرضا خیره شد.لباس مرتبی به تن داشت و چهره اش خیلی بیشتر از آنچه كه تصورش میرفت مهربان نشان میداد.من هنوز گریه میكردم.سلام كوتاهی دادم و بعد دستم را از دست حمید رضا بیرون كشیدم.حمیدرضا برگشت و نگاهی به من كرد و رفت روی یكی از مبلها نشست.آن خانم سالخورده با لبخندی كه پر از مهر بود مرا كه همانطور سرجایم ایستاده بودم برانداز كرد.از وضع حاكم بیش از اندازه عصبی شده بودم...حمیدرضا چرا مثل دیوانه ها رفتار كرده بود...هیچ توجیهی بر رفتارش نمیتوانستم داشته باشم.خانم سالخورده همانطور كه با لبخند مرا برانداز میكرد گفت:بشین دخترم... و بعد با همان لبخند به حمیدرضا نگاه كرد و گفت:این همون دختریه كه دلت رو برده...نه؟ سپس از جایش بلند شد و به طرف من آمد و مرا روی یكی از مبلها نشاند و صورت مرا بوسید و خودش نیز كنارم نشست و یك دستم را در دستان پیر ولی نرم خودش گرفت و بعد از چند ثانیه رو كرد به حمیدرضا و گفت:چطوری دلت اومده اشك این چشمهای قشنگ رو در بیاری؟ حمیدرضا حرفی نمیزد و فقط به من نگاه میكرد.خانم سالخورده كه حالا حدس زده بودم باید مادر حمیدرضا باشد دوباره سر مرا گرفت و پیشانی مرا بوسید و ازجایش بلند شد و به آشپزخانه رفت.منزل بسیار بزرگی بود و از اثاثیه ی بسیار شیك و لوكسی هم برخوردار بود...حمیدرضا یك دستش را در حالیكه روی دسته ی مبل و زیر چانه اش قرار داده بود یك پایش را روی پای دیگرش گذاشت و گفت:اینی كه دیدی مادرم بود...بی صبرانه در انتظار پنجشنبه بود كه تو رو ببینه...وقتی گفتی پنجشنبه نمیای...ظهر با احسان تماس گرفتم و موضوع رو بهش گفتم و گفتم كه شام تو رو به خونه ی خودمون میارم تا مادرم تو رو ببینه... بعد لبخند زد و گفت:حالا چرا اینطوری اشك میریزی؟ مادرش از آشپزخانه در حالیكه یك سینی به همراه دو لیوان شیركاكائو داغ درآن بود خارج شد.سینی را برای تعارف جلوی من گرفت تشكر كردم و یكی از لیوانها را برداشتم و بعد رفت به سمت حمید رضا و او هم یكی از لیوانها را برداشت

تصاویر رمانتیک متحرک www.googlefun.ir 1 تصاویر متحرک زیبا

1467086356 parsnaz ir جدیدترین تصاویر زیبای عاشقانه و رمانتیک

یکشنبه 20 مهر 1393 - 11:13:34 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://kalej.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 30 مهر 1393   10:52:04 AM

 سلام 

بسیار زیبا نوشتین خسته نباشین

موفق باشید

http://masoumi.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 27 مهر 1393   10:23:22 PM

Likes 1

asheghane aloneboy.com .1 عكسهاي عاشقانهسري ششم

زیبای منروزی که رفتی باخودگفتم

چیزی که دیگر برنخواهدگشت، زیباییست

http://noorani.gegli.com

ارسال پيام

جمعه 25 مهر 1393   12:57:02 AM

Likes 2

عکس گل رز متحرک

ارسال پيام

پنجشنبه 24 مهر 1393   7:12:53 PM

Likes 2

سلام .....خسته نباشی گلم بسیار زیبا بود ...منتظر قسمتهای بعدی هستم

http://asmaneabe2000.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 24 مهر 1393   2:48:02 AM

Likes 1

 

bi zigh aloneboy.com . كارت پستالچه بي ذوق

و چه بی ذوق جهانی که مرا

باتو ندید

http://asmaneabe2000.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 24 مهر 1393   2:47:12 AM

Likes 1

 asheghane aloneboy.com .1 عكسهاي عاشقانهسري ششم

زیبای منروزی که رفتی باخودگفتم

چیزی که دیگر برنخواهدگشت، زیباییست

http://asmaneabe2000.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 24 مهر 1393   2:45:27 AM

Likes 1

 cigar AloneBoy.com6  مثل ديروزسيگارميكشم

هر روز فکر میکنم

و روش های جدیدی برای خودکشی پیدا میکنم

وقت عمل که میرسد

http://ba-to-khoshbakhtam.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 22 مهر 1393   9:48:46 AM

Likes 3

داستان خيلي ذهن منو درگير خودش كرده منظر بخش بعدي هستم

انتخاب گل برای هدیه به قدمت ماقبل تاریخ است!

آخرین مطالب


خزان عشق---فصل سی ام


خزان عشق---فصل بیست و نهم


خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت


خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت


خزان عشق---فصل بیست و پنج و بیست و شش


خزان عشق---فصل بیست و دوم و بیست و سوم


خزان عشق---فصل نوزدهم و بیستم و بیست و یکم


خزان عشق---فصل شانزدهم و هفدهم و هجدهم


خزان عشق---فصل چهاردهم و پانزدهم


خزان عشق---فصل دوازدهم و سیزدهم


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

499258 بازدید

2 بازدید امروز

126 بازدید دیروز

764 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements