×
We use cookies to ensure you get the best experience on our website. Ok, thanks Learn more

gegli

mosaferebahar

× گاهی به خاک سپردن یک جسد،از خواباندن یک قاب عکس و از فراموش کردن یک خاطره آسان تر است...!!! گاهی باید بد بود،برای کسی که فرق خوب بودنت را نمی داند...!!! و گاهی به آدمها؛از دست دادن را متذکر شد...!!! آدمها همیشه نمی مانند،گاهی یکجا در را باز می کنند و برای همیشه میروند...!!!
×

آدرس وبلاگ من

vatanparast.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ashkane77777

Access to the friends list is not allowed for anyone

خزان عشق--->فصل ششم

 

عاشقانه های زیبا و جدید

عشق٬مستلزم شجاعت است.زیرا برای سفر به اقلیم عشق٬مستلزم ترك نفس است.ترك نفس برای زبونان ساده نیست. -------------------------------------- خندید و لپم را كند و گفت:ﺁره...خانم خوشگله...بعد از مامان چشمم به تو روشن! از سر راهش كنار رفتم و با شرمندگی گفتم:ببخشید...قصد فضولی نداشتم. وقتی داشت از پله ها پایین میرفت گفت:پایین نیا...برمیگردم بالا و موضوع رو برات تعریف میكنم. از پله ها كه پایین رفت نگاهش كردم وقتی می خواست وارد ﺁشپزخانه بشود تردید را در قدمهایش میشد حس كرد.وارد اتاقم شدم و درب را بستم.صدای سوال و جوابهای هر دو را كم و بیش میشنیدم اما خوشبختانه نمیدانم احسان چه چیزهایی را سر هم بافت و به مامان گفت كه شكر خدا ﺁن طوفانی كه من انتظارش را داشتم اتفاق نیفتاد.تقریبا"بیست دقیقه بعد احسان به اتاق من ﺁمد.من روی تخت نشسته بودم و در حال ورق زدن كتاب سهراب سپهری بودم .وقتی وارد شد ﺁمد روی تخت كنار من نشست و همچنان با گوشی اش بازی هم می كرد.نمی خواستم حرفهایش را با سوالی از طرف من ﺁغاز كند چون میدانستم اگر من بخواهم چیزی بپرسم شاید اصلا كار درستی نباشد و از ﺁنجایی كه خودش گفته بود موضوع را برایم تعریف خواهد كرد پس جای پرسشی از طرف من نبود.خودش را عقب كشید و تقریبا" به دیوار كنار تخت تكیه داد و پاهایش را به حالت دراز روی تخت قرار داد و گفت:الهام... نگاهش كردم و فهمید كه منتظرم تا حرفش را بزند.ادامه داد:ناهید رو دیدی؟ دختر خوبیه...خیلی خوب...خانوم...محجوب...مهربون... من خیلی خوب بعد از چهار سال میتونم در موردش قضاوت كنم... خنده ام گرفت و گفتم:ببین احسان...قرار بود در رابطه با فروش گوشیت با من حرف بزنی...فكر نمیكنم این حرفهای پر از احساس ربطی به من داشته باشه... به من نگاه كرد برای اولین بار حلقه ی اشك را به وضوح در چشمش دیدم!!! برای یك لحظه به شدت ترسیدم...تا حالا احسان را اینطوری غرق در احساس ندیده بودم...او همیشه پسری شوخ و بذله گو بود و اصلا" لحظه ای نمیشد تصور كرد كه او با غم هم ﺁشنا باشد..! حالا چه برسد به اینكه بخواهد اشك را به پهنه ی صورتش دعوت كند!سریع خودم را جمع و جور كردم و گفتم:احسان...چته؟!! ساكت شد و به نقطه ای خیره نگاه كرد ولی بعد ادامه داد:گوشی رو مجبور شدم به خاطر ناهید بفروشم. از تعجب دهنم باز مانده بود ولی بعد از چند لحظه گفتم:به خاطر ناهید؟!!!...چرا؟!!! نگاه پر التماسی به من كرد و گفت:مطمئن باشم كه این حرفا پیش خودمون میمونه؟ گفتم:ﺁره...به خدا...حالا بگو ببینم...این حرفها چه ربطی به هم داره؟ از جایش بلند شد و دوباره در حالیكه گوشی را از یك دستش به دست دیگرش پرت میكرد گفت:برای پول پیش اجاره ی خونه شون پول لازم داشتن و منم این كار رو كردم. نمیدانستم چه بگویم فقط این را مطمئن بودم كه به مامان این حرفها را نگفته...ادامه داد:ناهید با مادر و دو تا خواهر كوچیكترش زندگی میكنه.پدرش هشت سال پیش به طور ناگهانی اونها رو رها كرده و رفته حالا كجا و چرا هیچ وقت خودشونم نفهمیدن و از اون تاریخ به بعد مادرش با سختی مخارج بچه ها رو تامین كرده و الان ناهیدم در ضمنی كه درس میخونه توی یه شركت كه مال دایی فرهاد هستش كار میكنه.چند وقت پیش صاحبخونه شون بدون خبر قبلی به اونها میگه یا باید یك میلیون تومن به پول پیش خونه اضافه كنن و یا اینكه باید اثاثشون رو جمع كنن و از اونجا برن...باور نمی كنی به خاطر این یك میلیون تومن پول به چه روزی افتاده بودن كار ناهید و مادرش فقط گریه شده بود...بیشتر از این نمیتونستم تحمل كنم...با كمك فرهاد گوشی رو هفته پیش با سیم كارت فروختم و پول مورد نیازشون رو تهیه كردم...همه اش همین بود. كتاب را كه لوله كرده بودم و در دستم می فشردم دوباره باز كردم و گفتم:ولی اگه مامان بفهمه چی؟ كمی مكث كرد و گفت:نمی فهمه...بهش گفتم چون مزاحم تلفنیم زیاد شده بوده مجبور شدم شماره رو واگذار كنم. دیگر نخواستم چیزی بگویم ولی مطمئن بودم مامان خیلی باهوش تر از ﺁن چیزی است كه احسان فكر میكند.احسان از جایش بلند شد و خواست از اتاق بیرون برود كه گفتم:راستی از فرهاد و نازنین چه خبر؟ خندید...خیلی قشنگ خندید و برگشت به طرف من و گفت:خدا واسه ی فرهاد ساخته!... منهم خنده ام گرفت و گفتم:چطور؟ گفت:................... خندید...خیلی قشنگ خندید و برگشت به طرف من و گفت:خدا واسه ی فرهاد ساخته!... منهم خنده ام گرفت و گفتم:چطور؟ گفت:كتابهایی رو كه نازنین می خواسته اون كتابفروشی نداشته...برای همین فرهادم با نازنین قرار گذاشته فردا برن انقلاب و كتابها رو تهیه كنن... هر دو خندیدیم و بعد احسان از اتاق بیرون رفت.برایم جالب بود كه نازنین هم از این رابطه ناراضی نبوده.ولی موضوع جالبتر این بود كه نازنین هیچ وقت نسبت به فرهاد اظهار عقیده نكرده بود اما از رفتار ﺁخرش كاملا" میشد فهمید كه نازنین هم نسبت به فرهاد بی میل نبوده! هفته به سرعت سپری شد و اواسط هفته ی بعد صبح بابا تلفن كرد و قبولی مرا در دانشگاه كه از طریق یكی از دوستانش فهمیده بود را به مامان اطلاع داد و به خودم هم كلی تبریك گفت و از مامان خواست كه همگی شام را مهمان بابا باشیم.خیلی خوشحال بودم چرا كه تنها راه گریز از خانه را بعد از اتمام دبیرستان ورود به دانشگاه میدانستم...البته منظورم این نیست كه بودن در خانه برایم غیر قابل تحمل باشد اما خوب با ورود به دانشگاه شاید خیلی از محدودیتهای من دیگر از كنترل بابا خارج میشد.قضیه ای كه بیشتر سبب خوشحالیم شد تلفنی بود كه ظهر فهمیدم نازنین نیز مثل من در دانشكده مامایی و پرستاری تهران قبول شده...بی نهایت خوشحال شدم چرا كه من و نازنین خیلی با هم راحت بودیم و میدانستم این مسئله تا حد زیادی خیال بابا و مامان را هم راحت میكند.ظهر احسان وقتی ﺁمد مامان هر چی اصرار كرد كه ناهار بماند قبول نكرد و مرا هم با وجود تمام مخالفتهایی كه مامان داشت با خود برای ناهار از خانه بیرون برد.وقتی از درب حیاط خارج شدم ناهید در ماشین احسان نشسته بود و وقتی مرا دید پیاده شد و حسابی تبریك گفت.این بار دومی بود كه ناهید را میدیدم ولی یك جورهای خاصی خیلی بیشتر از ﺁنچه كه باید به دلم نشسته بود و به قول احسان واقعا" با محبت و مهربان بود.بالاخره احسان جلوی یك رستوران نگه داشت وقتی پیاده شدیم احسان ماشین فرهاد را نشان داد و گفت:بچه ها زودتر از ما رسیدن! متوجه شدم فرهاد و نازنین هم هستند و وقتی داخل رستوران رفتیم ﺁنها را دیدیم كه بلند شدند و برای ما دست تكان دادند روحیه ی نازنین كاملا" تغییر كرده بود و به وضوح برق عشق را میشد در چشمهایش دید.ناهار مهمان احسان بودیم كه الحق كم نگذاشت و حسابی تا بعد از ظهر به همه خوش گذشت.فرهاد به مناسبت قبولی نازنین در دانشگاه یك زنجیر طلا با یك گردن ﺁویز خیلی قشنگ به او هدیه كرد كه نازنین همانجا ﺁنرا به گردن انداخت.شب هم با مامان و بابا و احسان باز برای شام بیرون از منزل بودیم. هفته ی بعد به همراه ناهید و احسان برای نام نویسی و تعیین واحد به دانشگاه رفتم كه البته بیشتر كارهایم را ناهید انجام داد.قرار شد از یازدهم مهر كلاسهایم شروع شود سه روز در هفته از صبح تا بعد از ظهر كلاس داشتم و به همراه نازنین باید كلاسها را میگذراندم.تا یازدهم مهر برسد دلشوره ی عجیبی داشتم دائم فكر میكردم محیط دانشگاه چه جور جایی میتواند باشد؟..از اینكه حالا از حد یك دختر دبیرستانی قدمی بیشتر برداشته بودم كمی احساس بزرگی میكردم.بابا چند پرو*****ژه ی ساختمانی بزرگ گرفته بود و خیلی درگیر كارهایش شده بود و مامان هم در این بین با قبول شدن من در دانشگاه مثل این بود كه تا حد زیادی از ﺁینده ی بچه هایش اطمینان حاصل كرده باشد...چون ﺁرامش نسبی را در چهره اش متوجه بودم.برای رفت و ﺁمد به دانشگاه هم چون پدر نازنین یك رنو برایش خریده بود مشكل رفت و ﺁمدمان هم حل شده بود گر چه احسان كمی نگران بود و سعی داشت بابا را متقاعد كند كه چون نازنین تازه تصدیق گرفته نباید اجازه بدهند من با او به دانشگاه بروم...ولی در نهایت موفق نشد و كلی هم من از این بابت خوشحال بودم.بالاخره یازدهم مهرماه رسید و كلاسها شروع شد.در همان یك هفته ی اول به این واقعیت پی بردم كه دانشگاه چیزی مثل همان مدرسه است فقط در ابعادی بزرگتر به همراه جمعیتی بیشتر.اوایل فكر میكردم مثل دبیرستان بیشتر لحظاتم با نازنین سپری خواهد شد ولی كم كم متوجه شدم به دلیل روابطش با فرهاد من تقریبا" حكم یك مزاحم را پیدا كرده ام...بنابراین ترجیح دادم قبل از اینكه مشكلی برای دوستیمان پیش بیاید ﺁهسته ﺁهسته خودم را كنار بكشم تا ﺁنها هم راحت باشند.اوایل برایم خیلی سخت بود ولی كم كم عادت كردم و مسیر خانه تا دانشگاه را كاملا" مسلط شدم و دیگر مشكلی برایم نبود از اینكه تنها بروم و یا تنها برگردم

عاشقانه های زیبا و جدید

من اگر می‌دانستم


دنیا اینقدر شلوغ است


نمی‌آمدم


آرامش قشنگم!


صبر می‌کردم بعدها?


آخر اینهمه راه آمدم


دلم می‌خواست


تنها تو را ببینم


دلم می‌خواست


تو را تنها ببینم

                                                       عباس معروفی

عاشقانه های زیبا و جدید

سه شنبه 11 شهریور 1393 - 12:31:56 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://ba-to-khoshbakhtam.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 15 شهریور 1393   6:35:56 PM

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

ارسال پيام

سه شنبه 11 شهریور 1393   8:34:05 PM

Likes 1

http://bahanezendegi.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 11 شهریور 1393   3:12:19 PM

Likes 1

http://bahanezendegi.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 11 شهریور 1393   2:58:07 PM

Likes 1

شنیدم که درختی با آسمان گفت:صد سال تنهایی من به  

 

هیاهوی سیصد ساله کلاغ ها می ارزد . 

 

تنهایی هم عالمی دارد حتی وقتی برگها تنهایم می گذارند؛ 

 

کجایی باد تا قصه تنهاییم را همه جا بازگویی حتی در گوش  

 

باران ... 

 

بگو که زنبورها به من اعتماد دارند آنها خوب می دانند عسل  

 

خور نیستم ؛ بگو همه آدمها می دانند میوه می دهم اما میوه  

 

خور نیستم ؛ همیشه چتری می شوم برای هر آنکه بخواهد  

 

لحظاتی بیاساید ... 

 

آری مونس زنبور و گنجشک و زاغ و آدمم  

 

و تنها با خود مانده ام  ... 

 

تنها با خود . . . . .

http://bahanezendegi.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 11 شهریور 1393   2:57:33 PM

Likes 1

http://bahanezendegi.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 11 شهریور 1393   2:55:35 PM

Likes 1

آخرین مطالب


خزان عشق---فصل سی ام


خزان عشق---فصل بیست و نهم


خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت


خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت


خزان عشق---فصل بیست و پنج و بیست و شش


خزان عشق---فصل بیست و دوم و بیست و سوم


خزان عشق---فصل نوزدهم و بیستم و بیست و یکم


خزان عشق---فصل شانزدهم و هفدهم و هجدهم


خزان عشق---فصل چهاردهم و پانزدهم


خزان عشق---فصل دوازدهم و سیزدهم


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

498840 بازدید

135 بازدید امروز

211 بازدید دیروز

1064 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements