راه رسیدن به عشق این است که یاد بگیری چگونه
سموم وجودت را به شهد تبدیل کنی.خیلی از مردم
عشق می ورزند٬ولی عشق آنها با سمومی همچون
نفرت٬حسادت٬خشم و احساس مالکیت
...آلوده شده است
...اواسط اسفند ماه بود كه برف سنگینی آمد
تقریبا" چند سالی بود تهران اینطوری سفیدپوش
نشده بود.آن روز صبح زود چهارشنبه وقتی
حمیدرضا به دنبالم آمد تا با هم به بیمارستان برویم
هنوز بارش برف ادامه داشت.به علت سنگینی برف
ترافیك هم درست شده بود و همین امر سبب میشد
حركت اتومبیلها به كندی صورت بگیرد.به لطف
حمیدرضا و برادرانش خیلی زود در بیمارستان
جا افتادم و از آنجایی كه به قول خیلی ها با
استعداد هم بودم از هر لحظه ام استفاده
میكردم.در این بین تنها چیزی كه باعث عذاب
حمیدرضا میشد حضور كامران در بیمارستان بود
گرچه من نسبت به او خیلی بی تفاوت تر از
آنچه كه تصورش میرفت بودم اما از تغییر چهره
حمیدرضا میفهمیدم كه نسبت به حضور كامران
در بخش چقدر حساس شده است.به علت
ترافیك و ریزش برف در آن روز كمی دیرتر به
بیمارستان رسیدیم.به محض ورود به ساختمان
بیمارستان حمیدرضا خیلی زود از من جدا شد
و به بخش مربوط به خودش رفت و من هم
به بخش زنان رفتم.خوشبختانه مشكل خاصی
پیش نیامده بود و كسی هم مرا مورد بازخواست
قرار نداد درست مثل این بود كه آنروز همه
سرشان به كار خودشان است.كامران در بخش
بود و من وقتی این موضوع را فهمیدم كه بعد
از تعویض لباسم دیدم كامران از یكی از اتاقها
خارج شد.به محض اینكه مرا دید به طرفم آمد بعد
از سلام با خوشرویی پرسید:چرا دیر اومدی؟
روی یكی از صندلی های ایستگاه پرستاری
نشستم و در حینی كه دستهایم را به هم
میمالیدم تا شاید از سرمای آن كم كنم
گفتم:راه بندون شدید بود دیر رسیدیم
نگاه پرسشگرانه ایی به من كرد و
گفت:دیر رسیدیم؟؟!!! یعنی چی؟
با اینكه دقایقی بود كه دستهایم را به
هم میمالیدم ولی هنوز گرم نشده بودند
و به این كار ادامه میدادم گفتم:خوب...با
حمیدرضا بودم دیگه سرش را به علامت تایید
تكان داد و بعد فلاكس چای كه زیر میز بود
را بالا آورد و در دو لیوان چایی ریخت كه
یكی را به دست من داد و دیگری را خودش
در دست گرفت.گرمای لیوان و چایی باعث شد
كم كم دستم گرم شود...تشكر كردم
... كامران روی صندلی كنار من نشست و
كامران روی صندلی كنار من نشست و صندلی
دیگری را جلوی خودش كشید و پایش را به
حالت استراحت روی آن دراز كرد.در حالیكه
لیوان چایی را در دستش حركت میداد تا چایی
داخل آن زودتر خنك شود برای چند لحظه به
صورت من خیره شد! از جایم بلند شدم تا از
خیرگی نگاه او فرار كنم! در عین حال قندان را
... هم برداشتم و روی صندلی دیگری نشستم
حالا سرش را پایین انداخته بود و به چایی داخل
لیوان خیره شده بود.بعد از چند لحظه سكوت
گفت:خانم نعمتی؟
نگاهش كردم.سرش هنوز پایین بود.گفتم:بله؟
سرش را بلند كرد و مستقیم به چشمهایم خیره
شد و گفت:میتونم یه سوالی از شما بپرسم؟
از لحن صحبتش و سوالی كه كرده بود
تعجب كردم و گفتم:چه سوالی؟
پایش را از روی صندلی جلویش برداشت و
درست و صاف نشست و گفت:اگه یه روز شما
نسبت به یه پسری علاقه مند بشین ولی
در عین حال بدونید اون پسر به دختر دیگه ایی
علاقه منده چیكار میكنید؟
خنده ام گرفت طوریكه نتونستم جلوی خنده ام
را بگیرم ولی او اصلا نمیخندید و فقط به من
نگاه میكرد.پرسید:چرا میخندی؟
خودم را كنترل كردم و دست از خنده برداشتم
و گفتم:آخه...سوال شما خیلی...ببخشید
... خیلی مسخره بود
لیوان چایی هنوز در دستش بود و آنرا تكان
میداد و گفت:چرا؟
مقداری از چای را خوردم و گفتم:آخه...این
مسئله برای من امكان نداره...ببخشید ولی
من باید خیلی احمق باشم...در حالیكه بدونم
فرد مورد نظرم به دختر دیگه ایی علاقه داره
و اون وقت بازم با علم به این موضوع بیام
بهش علاقه مند هم بشم! خوب این مسئله
اصلا" از ابتدا نشدنیه...بنابراین من پاسخی
... به این سوال شما ندارم و نمیتونمم بدم
از جایش بلند شد و به میز تكیه داد و گفت:ولی
برای من مشكلی پیش اومده كه دلم میخواد
با شما مطرحش كنم بقیه چایی ام را خوردم و
همانطور كه سرجایم نشسته بودم
لبخندی زدم و گفتم:بفرمایید لیوان چایی اش
را یك نفس سر كشید! آنهم بدون قند و
بعد صندلی را كشید و درست رو به روی
من نشست و گفت:واقعیتش اینه كه مدتیه
به دختری علاقه مند شدم ولی متاسفانه
... اون دختر
در این موقع به پشت سر كامران نگاه كردم كه
حمیدرضا ایستاده بود و خیلی دقیق به كامران
كه درست رو به روی من نشسته بود نگاه
میكرد.كامران خط نگاه مرا دنبال كرد و وقتی
...حمیدرضا را پشت سرش دید از جایش بلند شد
به رسم معمول با هم دست دادند و
سلام و علیكی كردند كه با توجه به برخورد
حمیدرضا من اگر جای كامران بودم سریع آنجا
را ترك میكردم ولی او این كار را نكرد.از جایم
بلند شدم و گفتم:حمیدرضا كارم داری؟
خواست حرفی بزند كه او را با بلندگو برای اتاق عمل پچ كردند.حرفی نزد و برگشت و رفت به طبقه بالا.هنوز با چشم رفتنش را دنبال میكردم كه با صدای كامران به خودم آمدم او گفت:بعضی اوقات با5من عسل هم نمیشه خوردش!!! تو چطوری تحملش میكنی؟
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:منظورتون حمیدرضاس؟!!!
با سر حرفم را تایید كرد.جوابش را ندادم
و دوباره روی صندلی نشستم.او هم
این بار روی صندلی كنار من نشست
و گفت:جدی میگم...چطوری میتونی
با اون كنار بیای؟ خیلی عصبی و
... بداخلاق برخورد میكنه
لبخندی زدم و گفتم:با من اینطوری
برخورد نمیكنه...حتما با كسانی
... كه لازم میدونه این برخورد رو داره
حرف دیگری نزد...به صندلی تكیه داد
و به نقطه ای خیره شد.از جایم بلند شدم
و برای سر زدن به بیماران از او دور
شدم.تقریبا" نزدیكیهای ظهر بود كه بعد
از ویزیت دكترها از بیمارانشان حسابی
خسته شده بودم.حمیدرضا هم از صبح
كه رفت بالا هنوز پایین نیامده بود.با چند
تا از پرستارها و دكترقدمی یا همان كامران
و دو دكتر دیگر در ایستگاه پرستاری
نشسته بودیم و در رابطه با یكی از
بیماران كه مبتلا به دیابت هم بود
صحبت میكردیم.متوجه بودم كه كامران
ضمن صحبت دستش را دائم به لبه
چوبی میز هم میكشد.چون قبلا" با
براده های چوب زیر میز دست خودم
زخمی شده بود گفتم:مواظب
... دستت باش
درست همزمان با این حرف من براده های
چوب داخل دستش رفت و با شتاب دستش
را عقب كشید.از حالت چهره اش فهمیدم
كه حسابی دستش درد گرفته اما به روی
خودش نمی آورد و ادامه صحبتش را با
دكتر سعیدی پی گرفت.بعد از چند
دقیقه دو دكتر دیگر رفتند و پرستارها
هم هر كدام مشغول كار خودشان
شدند.متوجه شدم كامران به انگشتها
و كف دست راستش نگاه میكند به
آرامی جلو رفتم و گفتم:چیه؟
براده چوب به دستتون رفته؟
... سرش را بالا گرفت و گفت:آره
... یكی دو تا هم نیس! نگاه كن
... دستش را به طرفم دراز كرد
وقتی نگاه كردم متوجه شدم درست
میگوید و حسابی كف دستش و
... دو انگشت وسطش زخمی شده
داخل كیفم موچین ظریفی داشتم
... بنابراین گفتم:صبركنید...الان میام
برگشتم به سمت اتاق پرستاری و داخل
شدم.از كیفم موچین را بیرون آوردم
وقتی برگشتم متوجه شدم كامران
پشت سرم ایستاده و به كف دستش
نگاه میكند.موچین را به او دادم و
گفتم:با این خیلی راحت میتونین
... براده ها رو بیرون بیارید
نگاهی به موچین كرد و گفت:چطوری؟
... خنده ام گرفت و گفتم:چطوری نداره
...مثل پنس جراحی باهاش كار كنید؛دیگه
به دستش نگاه كرد و گفت آخه من
با دست چپم تسلط ندارم و نمیتونم
...این كار رو روی دست راستم انجام بدم
موچین را از او گرفتم و دستش را
هم با دست دیگرم گرفتم و شروع
كردم آرام آرام براده ها را از زیر پوستش
و بعضی ها را هم كه حتی عمیق تر فرو
رفته بودند بیرون آوردم.آخرین براده را
كه بیرون كشیدم صدای حمیدرضا را
از پشت سر شنیدم كه گفت:عمل
!!!جراحیت تموم شد؟
یكدفعه مثل برق گرفته ها ترسیدم
...و موچین از دستم افتاد
...نگاه كردم دیدم حمیدرضا
...دوستان عزیز و همراه داستان ادامه دارد
خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت
خزان عشق---فصل بیست و هفت و بیست و هشت
خزان عشق---فصل بیست و پنج و بیست و شش
خزان عشق---فصل بیست و دوم و بیست و سوم
خزان عشق---فصل نوزدهم و بیستم و بیست و یکم
خزان عشق---فصل شانزدهم و هفدهم و هجدهم
خزان عشق---فصل چهاردهم و پانزدهم
خزان عشق---فصل دوازدهم و سیزدهم
490323 بازدید
12 بازدید امروز
53 بازدید دیروز
179 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2023 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Mohammad Hajarian
Powered by Gohardasht.com | MainSystem™